من ازدواج کردم رفتم تو یه شهر کوچیک که یکساعت تا شهر پدرم اینا فاصله داشت.از بس به دوری خانوادم فکر میکردم داشتم دیوونه میشدم.همش سرشوهرم نق میزدم که من غریبم و فلان چنان.حتی گذاشتم بچه گیرم اومد که سرگرم بشم.ولی بازفایده نداشت.داشتم خفه میشدم.
شوهرم بهم گفت خودت تلاش کن خودت رو بالا بکش.
منم نشستم با وجود یه بچه یکسال و نیمه شروع کردم به درس خوندن و یه رشته خوب تو شهر پدریم قبول شدم و شوهرم که دید لیاقتم رو نشون دادم زندگیم رو آورد تو شهر خودم کنار خونه پدرم برام خونه گرفت تا بچم نگه دارن منم دانشگاهم برم.
خودش شغل و کار و تمام شهرتش تو شهرش هست.نمیتونه بیاد اینجا.میترسم شغلش از دست بده.
ولی عین ....... پشیمونم که اومدم شهر خودم.دوری از شوهرم آزارم میده.عذاب وجدان دارم که اذیتش میکنم.
اونجا خونه مادرش میمونه.دوشب سه شب نمیاد.یه شب میاد خونه.
خیلی از این بابت ناراحتم.هر مردی دلش میخاد زنش براش خانمی کنه.شوهرم رو محروم کردم از این خاسته.نمیدونم چی میخوره چی میپوشه.....