2777
2789
عنوان

داستان زندگی من

4070 بازدید | 71 پست

ما خانواده 4نفره ایم، یدونه داداش فقط دارم که 5سال ازم بزرگتره، مامان بابام و داداشم آدمای خیلی ساکت و آرومین کار ب کار کسی ندارن و ساده ن نمیتونن از حق خودشون دفاع کنن ومیریزن تو خودشون، اون موقع ک داداشم نو جون بود دایی هام میفرستادنش برای تریاک، بچه های خودشونو نمیفرستادن داداشم ک حرف گوش میداد میرفت از طرفی بابامامان هم چون زبون نداشتن سو استفاده میکردن، کم کم بابا مامان فهمیدن داداشم میره دنبال تریاک و هی داداشمو نصیحت میکردن داداشم کم کم سیگاری شد و قایمشون میکرد وقتی میدیدیمشون انکار میکرد مال اونن و میگفت مال دایی فلانی ان وهزارتا دروغ دیگه داداشم یک دنده بود هر چه میخواست باید میخریدن براش بابا مامان لوس بارش آوردن و بهت سختی ندادن، داداشم خیلی بیرون میرفت و شبا دیر میومد یادمه یه بار رفته بود کوه با دوستاش 2شب نیومد گوشیش هم خاموش چنتا مرد با تفنگ و.. رفتن دنبالش تا پیداش کردن

18سالش بود یه پراید صفر براش خریدن ماه اول تصادف کرد ماشین سقفش اومد پایین افتضاح شد ولی خداروشکر خودش سالم بود

همون سال بابام کلیه هاشو از دست داد و مدتی دیالیز بود و بعدش یه کلیه پیوند زد خونمون 2تا اتاق بود ک بعد کم کم یه دستگاه ساختیم داداشم افتضاح شده بود هرچی نصیحتش میکردن فایده نداشت

منم بچگیام همش هی خونه عموم بودم ک7تا دختر داشت چقد مد ولگرد بودم و مادرم هم بیخیال نمی گفت نباید انقد بری خونه فامیلا و...

من متاسفانه زود سینه درآوردم پنجم ک بودم سینه هام خیلی بودن نگاه های بقیه رو رو خودم خیلی حس میکردم و آزارم میداد

یادمه تو کوچه بازی میکردیم یه اقایی بود مد هی بهش سلام میکردم

از بچه ها فقط من سلام میکردم بعد اون آقائه اونقد بیشرفت بود ک نگاه بد میکرد همون موقع نخ میداد با اینکه بچه بودم میفهمیدم الانم ازش متنفرم انقد ک بی شرفه،، یه بارم خونه عموم بودم خواستم برگردم خونه دیدم پسر عموم پشت سرم میاد میگه میخوام بگردمت ببینم چیزی نبردی 😔همون پسر عمو یه شب ک داشت منو برمیگردوند خونه بهم گفت من ک.. ی.. ر.. م رو نشونت میدم توهم ک... و.... س... ت رو نشونم بده همون موقع من دویدم خونه انقد گریه کردم مامانم دید گفت چی شده گفتم پسر عمو گفت دیگه نیا خونمون

یه بارم رفتم خونه داییم شام مرغو برنج داشتن پسر داییم گفت مامانت آومد دنبالت برو خونتون رفتم خونه ب مامانم گفتم تو اومدی دنبالم گفت نه

انقد ناراحت شدم، الان ک فکرشو میکنم میگم یه بچه مگه چقد غذا میخورد.. همش خونه اینو اون بودم خیلی احساس تنهایی میکردم خانوادمو دوست نداشتم احساس پوچی میکردم

پنجم از مدرسمون من فقط تیز هوشان یه شهر دیگه قبول شدم مامانم نزاشت برم الان هی میگم چرا نزاشتی برم حالا دانشگاه یه رشته خوب بودم

بچه ها من تو بچگی خیلی احساس پوچی میکردم خیلی تنها بودم ولی مامانمم نمیزاشت کار کنم میگفت دخترم یکیه نمیخوام کار کنه فقط درس بخونه

برا داداشمم همینطور بود بزرگ ک شد نمیزاشت بره کارکنه

خاطرات بچگی و نوجوانی خیلی اذیتم میکنن

مامان بابا زبون نذاشتن ازمون دفاع کنن بقیه هم زور میگرفتن بالا سرمون یادمه رفتیم یه عروسی فامیلمون بود موقع برگشت ما غذا نخوردیم بهمون دادن تو ماشین بخوریم زن داییم داشت تقسیم میکرد اول ب بچه های خودش داد بعد بقیه. بمن نرسید و من نگاه میکردم فکر میکنم میگم واقعا اون زن بزرگا چطور از گلوشون پایین رفت ک منه بچه نداشتم بخورم اونا جلوم میخوردن

خاطره زیاد دارم فقط قلبم دردمیگیره یادشون بیارم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

داداشم معتاد شد به هروئین و انقد کمپ بردیمش و... ک اصلا فایده نداشت....

16 ونیم سالم بود خونه داییم بودم پسر دایی زن داییم منو دید گفت من اون دخترو میخوام

قبلش زن داییم گفت فلانی یه بار تو عقد طلاق گرفت دوبارم نامزدیشو با دختر داییام بهم زد.. چون منم ازش خوشم اومد گفتم بیاد حرف بزنیم

اومد حرف زدیم گفت بعد اون دختری ک باهاش عقد بودم میگفتم دیگه عاشق نمیشم ولی تورو دیدم و عاشقت شدم گفتم چرا طلاق گرفتی گفت دختره خیلی رو اعصابم بود سرکار بودم بهش میگفتم زنگ نزن خودم زنگ میزنم دوباره هی زنگ میزد

میگفت دختره درکم نمیکرد و... برا نامزداشم میگفت اون اولی ک 18سالش بوده دختره پسر خالشو خواست ک الانم باهاش ازدواج کرده دومی هم خودش نخواست گفت چون قبلا عقد بودی دلسرد شدم ازت

این پسره میگفت من اعصابم ضعیفه باید خیلی منو درک کنی باید خیلی خانم باشی و.. تا کنارم خوب زندگی کنی

تو فکرای بچگانم میگفتم باهاش ازدواج میکنم خوبش میکنم انگار من دکتری بودم

میگفتم جوری رفتار میکنم ک میگن وای چ دختر خوبی و.. میخواستم دیده بشم

مامانم پسره رو دید گفت ب دلم نشسته ازش خوشم میاد بابامم سکوت کرده بود اولش میگفت نه بچس وقتی مامانم گفت دخترت هم میخوادش بابام سکوت کرد

مامانم راهو چاهه زندگیو نشونم نداد یادم نداد اعتماد ب نفس داشته باشم یادم ندادچطور انتخاب درست داشته باشم

12سال ازم بزرگتر بود

بابام بیشتر مخالف بود ولی بمن چیزی نمیگف

هرچند اگرم میگفتن من قبول نمیکردم و انقد اصرار میکردم تا قبول کنن

شوهرم چون گذشتش اون بود و بد اخلاق بود خانوادش همراهی نمیکردن

دوبار شوهرم خودش تنها اومد خونه هی بمن میگفت بابام نمیاد خواستگاری خانوادم بخاطر گذشته دخالت نمیکنن و..

شوهرم دیگه با خانوادش دعوا کرد. و لباساشو جمع کرد گفت برای همیشه دارم میرم

اوناهم راضی شدن

مامانش ک اصلا نیومد تا مراسم نامزدی

باباش و عموش اومدن رسمی خواستگاری کردن یک هفته بعد قرار شد بریم برا آزمایش خون

[۶/۱۳،‏ ۱۹:۳۳] ..: اینم بگم قبل اینکه خواستگاری رسمی شکل بگیره یکی از زن داییام و دختر اون داییم ک تو فامیل این دوتا به همچی کار دارن خیلی پر رو ان

کسی چیزی میخره میگن براچیت بوده چرا خریدی و.. غیبت میکنن از همه خبر دارن کی چی میکنه ک ازدواج کرد کی چی خورد چی پوشید کجا رفت و... اینا با چنتا زن فامیل دیگه دور هم بودن و مخالف ازدواج من میگفتن کوچیکه پسره فلانه و.. مامانش فقط بخاطر اینکه بچش بره تو شهر میخواد شوهرش بده اینا فلانن و... حرفاشون بجز قصد مامانم درست بودن ولی جوری گفتن ک بهمون بر خورد بعدا دختر دایی کوچیکم اومد بمن گفت منم چون ب بابامامان و اون زن داییم ک مو پیشش بودن شوهرم دیدم و خود شوهرم حرف زدن عصبانی شدم و رفتم ب دختر داییم گفتم شما خیلی دخالت میکنین ب شما چ و.. بعدش همشون جمع شدن گفتن ما صلاحتو میخواییم حرف بد نزدیم ما نصیحت کردیم

منم گفتم چرا ب خودم نگفتین چرا پشت سرمون گفتین اگه صلاح منو خواستین چرا راهو چاهو یادم ندادین شما فقط غیبت کردین...

[۶/۱۳،‏ ۱۹:۳۷] ..: خونه بابای شوهرم با خونه بابای من 3ساعت فاصلشه

برای آزمایش خون زن عموی شوهرم اومد منم فقط با مامانم بودیم رفتیم جواب مثبت بود

خودشون یه انگشتر خوشگل و سنگین برام گرفتن با یه گوشی که برام آورد شوهرم

زن عموش تو ماشین انگشترو دستم کرد ماهم ناراحت چون ما رسم داریم شبش خانواده داماد با چمدان لباس و... بیان ولی شوهرم خودش تنها اومد

4ماه نامزد بودیم خواستیم نامزدی بگیریم تواین 4ماه خانوادش یکبار هم نیومدن

برای نامزدی مادرش گفت من نمیام تو کارش دخالت نمیکنم از بس آزارم داده و.. با دعوا آوردنش

[۶/۱۳،‏ ۱۹:۴۸] ..: نامزدی گرفتیم 500تا مهریه زدیم و عقدمان هم شد چند ماه بعدش یک ماه بعد عقد هم عروسی

تو دوران نامزدی دعوا خیلی کم بود معمولی بود عصبی بودناشو میدیدم بد اخلاقی هاشو و.. ولی انگار نمیفهمیدم 😔

بچه بودم کمبود محبت داشتم کسی چیزی یادم نداده بود

آدم برون گرایی بودم کینه ای بودم.. یه هفته قبل عقد بهم گفت با اون دختره ک عقد بودم رابطه داشتم کامل..... اون لحظه انگار یه سطل آب یخ ریختن سرم چون پیش ما رابطه ندارن تا شب عروسی.. وقتی شنیدم خودمو باختم انگار رو قله بودم یهو افتادم پایین میخواستم اولین نفر باشم براش و.. تا چند روز تو شوک بودم تا دیگه باهاش کنار اومدم

اینم بگم برا نامزدیم خواستم برم آرایشگاه ابرو هاموبردارم و اصلاح کنم ک شوهرم گفت نه مگه کمبود داری گفتم امشب نامزدیمه ها.. ولی رفتم ابرو برداشتم ولی اصلاح نکردم

.. نامزدیم فقط من بودم و مامانم و زن عموم و دختر عموم ومادر شوهرم و2تا خواهر شوهرام

ولی مردا زیاد بودن

برای نامزدی هم سرویس گرفتم و حلقه

برا عقد گفتم چون نامزدیم اونجوری بود باید سفره عقد پهن کنی تو خونه.. سفره پهن کردیم وارایشگاه رفتم و لباس پوشیدم و مراسم هم تقریبا همه فامیلا بودن بصرف میوه و شیرینی

برا عقدمم یه تک پوش گرفتن و یه انگشتر برا مامانم خودم گفتم برا مامانم بخر رسم داریم و آخر هم برا مامانم کوچیک بود دادش خودم

[۶/۱۳،‏ ۱۹:۵۲] ..: عقد کردیم و درست 1ماه بعدش عروسی کردیم

برای آرایشگاه بجز شوهرم کسی دنبالم نیومد خودم تنها بودم تو آرایشگاه برای احترام باید میومدن بعد میرفتن

اینم بگم رسم و رسومات مارو انجام نمی دادن احترام نمیزاشتن مامان بابا ک چیزی نمیگفتن اوناهم شل گرفته بودن.. تو آرایشگاه بودم مامانم زنگ زد گفت من عروسی نمیام چون بهمون احترام نمیزارن نیومدن خونه و.. من اصرار کردم همین آخرین باره بیا اونا بلد نیستن و... تا با دلخوری اومد

عروسی کردیم و همون شب رفتیم خونه شوهرم ک 3ساعت فاصله داشت قرار شد با مادر شوهر زندگی کنم تا شوهرم پول دستش بیاد طبقه بالا خونه پدرشو بسازه

موقع ای ک عروسی کردم چند روز بعدش رفتم مدرسه مهر بود باید میرفتم پیش دانشگاهی چون معدل دیپلمم بالا بود تو یکی از بهترین مدرسه های اون شهر ثبت نامم کردن

شوهرم اون موقع استان دیگه سرکار بود وماهی یکبار میومد خونه منم مدرسه....

موقع ای ک عروسی کردم پریود بودم چند روز بعد ک خوب شدم مادر شوهر و پدر شوهرم و.. خونه رو خالی کردن و مادر شوهرم گفت دو رکعت نماز بخونین و ب شوهرم گفت پاهای زنتو بشور ابو بریز تو حیاط و دستامونو گذاشت تو دست هم گفت خوش بخت بشین و رفتن... لباسامو ک درآوردم لباس خواب پوشیدم شوهرم با لبخند وارد شد موقع انجام من میترسیدم و قلقلکم میومد پاهایش سفت میکردم شوهرمم کلافه بود صورتش یهو دیدم بلند شد با عصبانیت گفت پاشو پاشو لباساتو بپوش.... من تو شوک بودم ک چرا اینکارو کرد قلبم هزار تیکه شد حالا منم ترسیدم اون باید آرومم میکرد بهم دلداری میداد نه اینکه اینجوری دلمو بشکنه

لباساشو پوشید رفت تو حیاط

منم با گریه لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی هی گریه کردم تو کنج کنا دسته مبل نشستم اومد داخل رفت تو اتاق دید من نیستم با استرس هی صدام میکرد و دنبالم میگشت وقتی دیدم بردم تو اتاق گفت میخوای ک انجامش بدم

منم همون لحظه اصرار داشتم انجام بشه تا بفهمه دختر بودم نگفت دختر نیستی ولی نمیدونم چرا همچین احساسی داشتم میترسیدم نمیدونم چرا...

کار ک تموم رفت بیرون منم ساعت7بعد از ظهر خوابیدم تا 8.9صبح..

[۶/۱۳،‏ ۲۲:۰۷] ..: وقتی ک ازدواج کردم مادر شوهرم بهم گفت اومدن تو این خانواده صبر زیاد میخواد اینا ذاتی بداخلاق وعصبین حرف حرف خودشونه منم توشون پیر شدم.. شوهرم خیلی عصبی بود نمیشد 2کلام باهاش حرف زد منطقی نبود میگفت رگ من زیر حرف زور نمیره

حرف خودمه فقط

تا پیش دانشگاهی پیش مادر شوهر بودم کنکور داشتم درسمم ک تموم ب شوهرم گفتم ببرم همون شهر ک کار میکنی هی گفت وضعمون خوب نیست بهت سخت میگذره و.. گفتم نه میخوام بیام یه خونه گرفت2میلیون با ماهی450 توشمال.. اومد مرخصی ک وسایلو جمع کنیم بریم گفتم بزار فلان روز کنکورمه کنکور بدم بریم گفت نه مرخصی ندارم الکی میگفت فقط نمیخواست من کنکور بدم، بین راه ماشینمون خراب شد گفت تو مقصری ک گفتی بیاییم الان منم تاخواستم دهن باز کنم با پشت دست زد تو دهنم هنگ شدم...

اینم یادم رفت بگم چند وقت بعد عروسی بهش گفتم اون شب اول من فک

[۶/۱۳،‏ ۲۲:۳۲] ..: من فکر کردم تو یاد زن سابقت افتادی و بعد نتونستی با من رابطه بر قرار کنی

انقد عصبانی شد گفت اره هنوز دوسش دارم نمیتونم فراموشش کنم منم گفتم غلط کردی وقتی اونو دوست داشتی اومدی منو گرفتی مگه نگفتی دوسم داری اونو فراموش کردی خیلی بحث کردیم گفتم میزارم میرما گفت برو

زنگ میزنم اگه خونه بودی مزارت و میکنم همین الان برو

هی زنگ میزد گفت رفتی؟ برو دیگه الان زنگ میزنم مامانم بیرونت کنه

منم ناراحت شدم قایمکی رفتم بیرون نخواستم مادر شوهرم اینا ببیننم چون نمیزاشتن برم اونم 12ظهر

سوار تاکسی شدم که برم ترمینال زنگ زد گفتم رفتم گفت گوشیو بده راننده

ندادم و گوشیو خاموش کردم

رفتم ترمینال بغض داشتم گوشیو روشن کردم هی زنگ زد ج ندادم هی زنگ زد ج دادم گفتم ترمینالم گفت زنگ زدم داداشم الان میاد دنبالت ویکم دیگه حرف زد دیدم داداشش از سرکار اومد بردم خونه تو راه گفت چیشده گفتم بحث کردیم خودش گفت برو اگه نری آبرتو میبرم منم رفتم داداشش گفت غلط کرده هی آبرومونو کم و زیاد میکنه

مادر شوهرمم دید نیستم زنگ زد ج ندادم زنگ زد شوهرم، شوهرم ماجرارو بهش گفت خودشو خواهر شوهرم دم در منتظرم بودم وقتی رفتم داخل رفتیم داخل اتاق مادر شوهرم بغلم کرد. گریه کرد گفت چرا رفتی بذار از سرکار بیاد کارش دارم....

[۶/۱۳،‏ ۲۲:۴۰] ..: خلاصه رفتیم شمال روز بعدش قرار شد با همکارش و خانمش بریم دریا

وقتی رفتیم من همکارشو دیدم گفتم این ب ما نمیخوره رفتیم خونه به ‌شوهرم گفتم من ب این. آقاهه حس خوبی ندارم شوهرم گفت همین یه باره دیدیش چرا قضاوت میکنی اتفاقا خیلی خوبه منم گفتم شاید من اشتباه میکنم.. گذشت دیدم همکارش مثل خودش عصبیه یه بار زنشو نصف شب با تاپ بیرون انداخت و پیش همکاراش میگفت با خواهرم دعوا کردم سر خونه پدریم گفتم تو برا ف ا ح ش گ یه خودته ک نمیزاری بفروشم میخوای بکارای کثیفه ادامه بدی😬😬فک کن اینارو جلو همکاراش میگفت چقد بی غیرت بود هرچی ب شوهرم گفتم بابا این آقاهه ب ما نمیخوره دورشو خط بکش گوش نمیداد

با زنش خیلی راحت بودم ولی اونم روی من اثر منفی میزاشت یه روز به شوهرم گفتم این زنش رو من تاثیر میزاره نمیخوام باهاشون رفتامد کنیم شوهرمم رفت تو فکر

فرداش از سرکار ک اومد گفت منم همین حسو دارم میخوام رابطمونو قطع کنم

یه بار هم باهم دعوا کردن روی من چون همکارش به بقیه همکارا گفته فلانی زنشو میزنه شوهرمم غیرتی شد رفتن دعوا☹

[۶/۱۴،‏ ۱۰:۵۶] ..: مامانم اینا اومدن شمال خونم رفتیم دریا قرار شد شوهرم بعد کارش بیاد پیشمون از قبل بهش گفتم ما پایین تر از جایی میشینیم ک دفعه قبل با همکارت رفتیم اونم گفت باشه.. ما رفتیم یکم بعدش شوهرم زنگ زدگفت کجایین گفتم پایین تر همون جای قبلی بعد چند دقیقه زنگ زد فحش داد گفت په کجایین منم اومدم همون جای قبلی نبودیم گفتم مگه نگفتم پایین تر از جای قبلی گفت نه کی گفتی و فحش فحش... بالاخره پیدامون کرد یه پلاستیک پر پفک و چیپس و... خرید ازهمونجا ک اومد انداختش جلو منو مامانم و رفت بدون سلامی علیکی خداحافظی... ماهم با ماشین داداشم رفتیم خونه صبح زودش مامانم اینا با قلب شکسته رفتن مازندران خونه داییم...

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۰۴] ..: قبل ازینکه هم بریم شمال عروسی فامیل شوهرم بود روز قبلش باهم خیلی دعوا کردیم من خونه بابام بودم دیدم صدای شوهرم میاد مامانم گفت چیشده گفت برو از دختر جونت بپرس بش بگو زود بیا بریم خونمون

مامان بابا هم ناراحت ک چیشده

بزور منو برد منم گریه های مامانم جلو چشام بود خواستیم بریم همون شهری ک خونه مادر شوهرمه دور زد رفت خونه خالش که اونا حنابندون بودن

من وحشتناک گریه میکردم میگفتم میخوام برم پیش مامانم اونم نمیزاشت گفت میخوام الان بکشمت دستشو گذاشت رو گلوم هی فشار میداد گفت رو این کاغذه بنویس مهریتو بخشیدی اگه ننویسی الان خفت میکنم منم نوشتم

انقد ک بلند بلند گریه میکردم و جیغ میزدم هول شد رفت ک آب بیاره برام منم خواستم تابره تو آشپزخونه فرار کنم

ک زود اومد گرفتم دوباره بردم تو هال

بهم آب داد دیگه شب شد منم از گریه همونجا بدون پتو و. خابم برد

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۰۹] ..: شمال ک بودیم هی چندبار با لحن شوخی میگفت تریاک میکشم میخوام بیام تو خونه خودم بکشم

منم فک میکردم شوخی میکنه یه روز دیدم با پیک‌نیک اومده نشسته داره میکشه منم همین جور دهنم باز بود رفتم جلو گفتم داری چیکار میکنی

گفتم تریاکو بهم بده نداد داشت سوزنو داغ میکرد ک تریاکو بزنه بهش من زدم ب تریاکو فرار کردم اومد دنبالم گذاشتمش تو دهنم گاز زدم روش

من خر نمیدونستم انقد تلخه شوهرم بدو اومد دست کرد تو دهنم درش بیاره دهنمو محکم بسته بودم یکی زد تو گوشم گفت الان سنگ کوب میکنی درش بیار

انقد استرس داشت

من تاصبحش هی بالا میاوردم هر چی آب میزدم دهنم و مسواک میزدم تلخیش ازبین نمیرفت

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۱۴] ..: یه بارم بم گفت بیا بریم خونه همکارم

همکارش تنهایی زندگی میکرد

گفتم چون زن نداره نمیام خودت برو گفت نه همه بچه هارو با زنو بچه دعوت کرده حالا نوبت ماست

منم رفتم

بعد شام مرده جدول بهم داد گفت حل کن منم سرم تو جدول بود سرمو ک بلند کردم دیدم آقائه داره قلیون میکشه شوهرمم تو آشپزخونه تریاک میکشه من بدنم قفل کرد

رفتم پیش شوهرم نشستم هی با تعجب نگاش میکردم میگفتم یه مرد تا چقد بی غیرته

هیچی نگفتم چون میدونستم اگه حرف بزنم یا دعوا کنم حسابی کتکم میزنه

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۱۸] ..: بچه ها من خیلی سکوت میکردم در برابر ظلم هاش بچه بودم سیاست نداشتم از طرفی هم ازش خیلی میترسیدم روانی بود. حرفی میزدم انقد داد و بیداد میکرد انقد کفر میگفت میزد و.....

خیلیییییی باهاش ساختم خودش قدر ندونست

زن آروم و بسازی بودم خودش خستم کرد

بهش میگفتم انقد اذیتم نکن تحملم تموم بشه ازین رو ب اون رو میشم منکه انقد باهات راه میام بیا ازین کارات دست بکش

میگفت رگ من زیر حرف بار زور نمیره حرف حرف خودمونه و...

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۲۷] ..: یه بارم قرار شد بریم دریا شوهرم و همکارش سرکار بودن ب من گفت زن همکارم میاد دنبالت برو خونشون تا از سرکار بیاییم بریم دریا

منم رفتم

دیدم همکارش زود اومد گفتم په شوهرم کجاست گفت رفت خونه الان میاد

خیلی منتظرش بودیم نیومد زنگ زدم گفت شما برین منم میام

هرچی دوباره بهش زنگ میزدم ببینم کارش چیه و چرا اینجوری میکنه اصلا جواب نداد

منم پیام براش فرستادم گفتم ما داریم میریم دریا

خلاصه ما رفتیم دخترای همکارش رفتن تو آب مرده بهم گفت دخترم توهم برو تواب گفتم منتظرم شوهرم بیاد الان نمیدونه کجاییم خواست بیاد زنگ میزنه من آدرس بدم

گفت نه من خودم بهش گفتم ما اومدیم اینجا گفتم دقیق میدونه کجا ایستادیم گفت اره بهش گفتم. گفتم خیالم راحت گفت اره برو

منم رفتم تو آب یکم موندیم دیدم شوهرم اومد از دور هی نگام میکنه وقتی نزدیک نیومد متوجه شدم عصبانیه

از آب رفتم بیرون دیدم جلو همه انقد بهم حرف زد ک نگو

منم بغض کردم غرورم له شد اصلا نتونستم گریه کنم

هرچی بهش گفتم من ب این آقائه گفتم تو میدونی ما کجاییم گفت اره بهش گفتم

اونم گفت. ن بمن چیزی نگفت چرا اومدی دریا چرا بهم خبر ندادی گفتم هرچی بهت زنگ زدم ج ندادی آخرش ک پیام دادم خودتم گفتی برو تا بیام

مگه حرفامو قبول میکرد حرف حرف خودش بود

هرچی همکاراش میگفتن بسه دیگه گناه داره ول کن نبود

انقد اون زنای همکاراش و بچه هامون با ترحم نگاهم کردن ک خواستم همونجا خودمو بکشم

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۳۴] ..: هی میگفت بچه میخوام منم مخالف بودم بزور باردارم کرد

همون موقع هم حقوق چندماه نگرفته بود کرایه خونه عقب افتاد میگفت تقصیر توئه چندبار گفتم خونه نگیریم و... گفتم یه خانواده ای شدیم باید خونه داشته باشیم بعدم این چ زندگیه توشمال من جنوب ماهی یه بار همو میبینیم و...

خلاصه خونه رو تحویل داد گفت ندارم خرج کنم

اومدیم جنوب خونه مادر شوهر اوناهم ناراحت ک چرا نمیتونین زندگیتونو اداره کنید با مشکلات بسازین فلانی اینجوری بود اونجوری بود.... ک من انقد ب حال خودم گریه کردم ک نگو شوهرم اومد تو اتاق گفت چیه گفتم این چ زندگیه ک نمیتونی یه خونه بگیری نمیتونی خرج کنی و...

آزمایش دادم باردار بودم شوهرم خوشحالللللل

رفت سرکار منم افتضاح بالا میاوردم وبی حال همش دراز کشیده بودم هی زنگ میزد ج نمیدادم زنگ زد ب مامانش ک زنم چرا جواب نمیده با گریه حرف میزد میگفت نکنه بلائی سرش اومده تورو خدا مواظبش باشه و...

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۴۳] ..: باردار بودم رفتیم خونه مامانم شوهرم رفت بیرون شبا دیر وقت میومد خونه یه روز دل درد داشتم زنگ زدم گفتم بیا ببرم دکتر حالم بده گفت هیچی نیست هرچی زنگ میزدم ج نمیداد تا انقد حالم بد شد رفتیم درمانگاه نزدیک خونه مامانم دکتر گفت اینجا هیچ امکاناتی نیست فوری ببرینش فلان شهر

با داداشم و مامانم رفتیم هرچی زنگ میزدیم ج نمیداد دکتر گفت احتمال داره بچه زود بدنیا بیاد چنتا آمپول نوشت و سونو و دارو

بالاخره شوهرم ج داد عصبانی شد که من اومدم دکتر

گفت بیا بریم خونه

منم بزور برد

تو راه گفت برسیم خونه مزارتو میکنم خواستم حرف بزنم محکم زد تو دهنم 5بار زد تو دهنم ک لبم خون اومد کبود شد حتی دستم ک گذاشتم رو لبم زد رو دستم دستم دونه دونه روش بنفش شد

انقد ک زدم منم باردار بودم حالم بد بود جیغ زدم و در ماشینو باز کردم خواستم بپرم پایین ک زود فهمید درو بست و قفل مرکزیو زد

سکوت کرد منم بیصدا گریه میکردم

بهش گفتم خونریزی داشتم ک رفتم دکتر. دکتر گفت خطر ناکه

دیدم. با گریه گفت نکنه سر بچم بلائی بیاد

چرا حرف گوش نمیدی چرا عصبانیم میکنی چرا لج میکنی

گفتم تقصیر خودته چرا وقتی حالم بده دوستاتو ول نمیکنی ببینی زنت چی لازم داره

رسیدیم خونه دید کبود شده گفت باید ب اندازه این کبودیا برات طلا بخرم منم پوزخند زدم😏

تو بارداری چند بار دیگه هم کتکم زد

[۶/۱۴،‏ ۱۱:۴۸] ..: دیگه پامو کردم تو یه کفش ک خونه جدا میخوام مجبورش کردم ماشینو فروخت خونه کرایه کردیم

هر وقت پول کم میاریم میگه تو باهام نساختی و...

الان پسرم 1ماه دیگه 1سالش میشه فردا صبح میخوام برم خونه بابام و تقاضای طلاق بدم

دیشب حسابی دعوا کردیم

بچه ها انقد دلم پره ک نگو خیلی از اتفاقاتو ننوشتم

مرور شون خیلی سخته برام چرا این همه سادگی کردم

چرا برای یه مردی فداکاری کردم ک ارزششو نداشت

یک سال بیکار بود

چ سختی ها ک نکشیدم چ حرفا ک نشنیدم

مثل خودش روانی شدم

تحمل چیزی ندارم

برام دعا کنید

ممنون ک خوندین🙏

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز