ب عقب برمیگشت که من اشتباه نکنم
اگاهانه تصمیم گیری کنمم واسه ی عمر زندگی کردن
برمیگشت ب عقب قدر اون دورانی که خدامیدونه چقد خوب بود حالم رو میدونستم
از خودم از بابام از همه ی اونا بدم میاد متنقرممم
روزی هزار بار پدرمو نفرین میکنم بخاطر کاری که باهام کرد .....میگید چرا؟ ؟
بزور شوهرم داد اونم شوهری که باید باهاش ۲۵سال برم راهه دور از خونوادم زندگی کنم ادمی خسیس ووووو
میگید تقصیر منه....باشه ...اصلا من قبول کنم اونا چرااا.....هیچکسی حرفی نزد
دلمم خیلی پرهه ن راهه پس دارم ن راهه پیش
از همشون بدم میاد
کم کم ب خودکشی هم دارم فک میکنممم
نابودم کرد هممونو
من نابود شدممممم یکسالو ۳ماهه نابود شدممم
خدا خبر داره از حاله دلم اماااا فقط ققط سکوت کردههههه
تنها چیزیکه دلم میخواد طلاق هست همینو وسلام
😔😢