خلاصه من به مامانم گفتم یکی از دوستاش تصادف کرده رفته پیشش.اون شب مزخرفو یادم نمیره برف میبارید.بهش اس دادم غلط کردم بچگی کردم ولی اون چیزی که تو فکر میکنی نیست.گریه کردم.جوابمو نداد فردا داشتم از پنجره اتاقم به برف نگاه میکردمو گریه میکردم که یدفعه ماشینشو دیدم.شاید باور نکنین از ذوق با یه تنیک و شلوار نازک پابرهنه تو برفا بدو بدو رفتم پیشش و پریدم بغلش .
خلاصه چند روز گذشت که فهمیدم رفته همه چیو به مامانم گفته و اس هایی رو که نوشته بودم غلط کردم و این حرفا به مامانم نشون داده.ما خانواده سرشناسی بودیم و وضع مالیمونم خوب بود.مامانم باور نکرد گفت بچست دروغ گفته جلب توجه کنه.بعد مامانم به من گفت چرا اول به من نگفتی مردم ده تا دوست پسر دارن به شوهرشون نمیگن توی احمق چرا اینطوری با آبروی ما بازی کردی
کارم شده بود گریه اینقدر گریه میکردم تا بیحال میشدم.
خلاصه یه مدتی گذشت و همه چی یخورده آروم شد ولی کنایه های شوهرم تمومی نداشت منم حق رفت و آمد با خانواده اون آقا که از فامیلای درجه یک بودن و نداشتم.
شوهرم همش میگفت تقصیر دوستاته.اونا بد راهنماییت کردن.تو پاکی مقصر اونان.منم نمی دونستم قراره چه اتفاقی بیفته فقط واسه اینکه جور گناه خودم کم شه حرف نمی زدم جرئتشو هم نداشتم از دوستام دفاع کنم.