شب اونا موندن من با خالم برگشتم
فرداش اومدن خونه مامانم دوش گرفت لباساشو عوض کرد بابابزرگم گفت برین دکتر چرا میرین حرم همش مامانم با هیشکی حرف نمیزد نمیتونست گریش میگرفت
بابام گفت امروزو نریم حرم بمونیم خونه بچه ها گناه دارن موندن خونه بابام چند روز بود سرکار نمیرفت
عصر شد دوباره همه همسایه ها اومدن دعا میخوندن فاطمه دراز کشیده بود رفتم پیشش گفتم میخوای بریم مثل قبلنا تو کوچه بدوییم الان درخت اقاقیا باد میاد برگاش میریزه خیلی قشنگ شده کوچه
گفت سرم درد میکنه گفتم بغلت کنم بریم گفت سنگینم گفتم نیستی شاشوک خان مامانم نذاشت بغلش کنم ببرمش
همسایه ها رفتن پسرعمم اومد گفت دایی تورقران این مزخرفاتو بریز دور شفا چیه ببرش دکتر علم پیشرفت کرده بخوان کاری کنن دکترا میکنن بچه رو اب کردین اتفاقی هم نیفتاد
شب شد خوابیدیم منم پیشش خوابیدم نصف شب از اه و نالش بیدار شدیم مامانم گفت پاشو پاشو مهدی (بابام) بریم حرم بچه تو حرم ارومه نصفه شبی رفتن
یادمه اون شبا تا دیر وقت بیدرا بودیم من زیارت نامه حضرت معصومه میخوندم 11 سالم بود
فرداش دوباره با پسر عمم رفتیم حرم که بابامو مامانمو راضی کنه برن بیمارستان
رفتم پیش فاطمه دیدم گوشواره هاش نیست گفتم کو گوشواره هاش مامانم تو گوشم گفت انداختیم تو ضریح بعد ها مامانم تعریف کرد که ما به فاطمه نگفتیم که گوشواره هاشو انداختیم تو ضریح خودش به ما گفته میدونم اشکال نداره
پسرعمم یکم با بابام تند صحبت کرد بعد رفت بعد چند دقیقه برگشت داد میزد حالش خوب نبود میگفت دایی غلط کردم دایی به خدا غلط کردم اون ور تر کنار سقاخونه یه فلج شفا پیدا کرده بود
وقتی یکی شفا پیدا میکنه مردم میریزن لباساشو تیکه پاره میکنن خادما دورش حلقه میزنن تا بتونن ازونجا ببرنش
اون شبم تو حرم موندن فرداش اومدن خونه
بابابزرگمم اومده بود بابای بابام
صبح شد از خواب بیدار شدم جمعه بود دیدم مامانم فاطمه رو تو پتو پیچیده تو حیاطه منتظر بابام که ماشین بگیره ببرنش بیمارستان رفتم کنارش گفتم میزاری بغلش کنم
مامانم گفت نه جون نداره ولش کن گفتم بزار بوسش کنم بوسش کردم داداشم اومد اونم بوسش کردم مامانم گفت ما میریم بیمارستان مواظب خودتون باشین رفتن
مامانم میگفت وقتی رفتن فاطمه رو واسه عمل اماده کردن دکتر با مامانم صحبت کرده که این عمل عملی نیست که پایانش خوش و خرم باشه چون جای تومور بده یا کور میشه یا فلج