2777
2789

هفت سالم بود . مامانم حامله بود . ماه اخرش بود . خالم پریسا اومده بود تا روزای اخر بارداری کنارش باشه . قرار بود بعدشم بمونه مراقبش باشه . خالم 5 سال بود ازدواج کرده بود ولی بچه دار نشده بودن . روزی که مامانم رفت برای زایمان یادمه وسط خونه نشسته بود پاهاشو دراز کرده بود . خونمون زیاد بزرگ نبود ولی حیاطش بزرگ بود . روی فرشهای لاکی خونمون دست و پای پف کرده و سفیدش خیلی به چشم میومد

اون موقع ها از حرفایی که بین خالمو مامانم رد و بدل شد چیزی نفهمیدم فقط دیدم خالم یه چادر کشید سرش رفت تو کوچه بعد چند دقیقه اومد خونه به مامانم گفت پاشو نمیخواد چیزی تن کنی لباسات خوبه بعدش خودم برات لباس میارم یه چیزی بندازسرت بریم دیر میشه بچت طوری نشه میترسم

عصر بود هوا گرم بود منو داداشم به مامانم که به خودش میپیچید خیره شده بودیم هیچی نمیگفت فقط طاقتم نداشت

مامانم چهار دست و پا اومد طرفمون گفت ما میریم با خالت بابات دیگه باید پیداش شه بهش بگید بیاد بیمارستان امام حسین شمارو هم به یه جا بسپاره نه نه شب برمیگرده جایی نرین مراقب هم باشید

داداشم سه سال از من بزرگتر بود بابام نظامی بود اومدنو رفتنش هیچ وقت مشخص نبود

یه روز ساعت دو میومد یه روز سه روز نمیومد یه روزم میرفت یه ماه بعد میومد مخابراتی سپاه بود همه جا میخواستنش خالم زیر بغلای مامانمو گرفت بغضم ترکید گفتم مامان نمیری توروخدا

مامانم خندید به زور گفت مگه همبازی نمیخواستی میرم بیارمش نمیدونم چرا دلم اروم نشد به زحمت مامانمو خالم تا دم در برد همسایمون تاکسی داشت شانسمون خونه بود خالم صداش کرده بود رفتن

منو داداشم موندیم تنها بابام اومد بهش گفتیم اونم گفت خونه بمونید شب یا من میام یا خالتون اونم رفت

شب بابام برگشت پریدم بغلش گفتم چه شکلیه گفت تپله ولی خیلی قرمزه داداشم گفت پرسپولیسیه گفتم نخیر دختره فوتبالی نیست

گفتم اسمشو بزاریم فرخنده به مامانم گفتم بابام گفت مامانت گفته بزاریم فاطمه ناراحت شدم گفتم چرااا بهش گفته بودم که

گفت حالا میاد تعریف میکنه که چی شده

فرداش مامانمو خالمو فاطمه اومدن خونه جای مامانمو ته پذیرایی انداخته بودیم یه چیزی تو یه پتوی ابی پیچیده بودن پتوش بافتنی بود یادمه چون دارمش چون بچه هامو لاش پیچیدم

کنار پتو رو زدم بالا خیلی ابروهاش پر بود این اول به چشمم خورد بعدم به قول بابام قرمز بود کلاشو زدم بالا که ببینم مو داره اخه دوستم که همسایمون بود خواهرش که به دنیا اومد کچل بود دیدم سرشم مثل ابروهاشه پره پر

خیلیا اومدن دیدن مامانم

مامانم با همه همسایه های محله که نه چنتا محل این ور ترو اون ور تر دوست بود

شب که خلوت شد گفتم چرا اسمشو نذاشتی فرخنده گفت وقتی به دنیا روی صورتش یه حجاب داشت

نفهمیدم چی گفت ولی توی طول روز میشنیدم که واسه همه تعریف میکرد که وقتی فاطمه دنیا اومده روی صورتش یه پرده بوده یه حجاب

تابستون بود 5 تیر که فاطمه به دنیا اومد

تپل بود خیلی دوست داشتم بغلش کنم ولی مامانم گفت سنگینه نمیتونی

تازه کلاس اول بودم به کمک احتیاج داشتم سرمشق میخواستم دوست داشتم کنار دفترام مثل قبل مامانم گل بکشه بیاد انجمن اولیاس مدرسه ازم تعریف کنن ذوق کنه ذوق کنم

ولی دیگه تموم شد مامانم عاشق فاطمه بود شاید چون با حجاب دنیا اومده بود شاید چون اروم بود گریه نمیکرد مامانم میگفت من خیلی بچگیام گریه میکردم

یه بار بغلش کردم مامانم نبود تو حیاط بود خیلی سنگین بود زود گذاشتمش

گذاشتمش پایین پشتی رفتم اون ور تر که نگاش کنم پشتی افتاد روش مامانم دم در پذیرایی بود داد زد وااااااای خداااا مگه نمیگم بهش دست نزن چرا از جاش تکونش دادی

گریه کردم خیلی زیاد ترسیدم بمیره گفتم به خدا من پشتی رو روش ننداختم دوباره داد زد چرا تکونش دادی چرا از جاش برداشتیش؟؟؟

عهد بستم دیگه بغلش نکنم دیگه نکردم

روزا گذشت من بزرگ شدم فاطمه هم بزرگ میشد خوشگل بود نسبت به ماها خیلی قشنگ تر بود همه جا ازش تعریف میکردن همه جا همه بغلش میکردن اروم بود

بزرگتر که شد باهاش بازی میکردم هرکاری میگفتم انجام میداد بعضی وقتا نقش یه زن بدجنسو داشتم که میخواستم مثل کتاب قصه هانسلو گرتل فاطمه رو اذیت کنم به ناخونام چسب نواری میزدم روشونو با ماژیکم قرمز میکردم انگار ناخونام بلنده میگفت میترسم اینطوری نکن

میگفتم بازیه میگفت توروخدا نکن فک کنم تازه چهارسالش تموم شده بود

دستشویی مون تو حیاط بود مامانم میگفت فاطمه که جیش داره تو ببرش غر میزدم میگفتم بدم میاد مامانم گوش نمیداد

هرموقع دستشویی داشت تا خود توالت بهش غر میزدم میرفت تو دستشویی پشت در وایمیستادم میگفت من شاشوکم ببخشید بچه بودم 10 سالم بود نمیفهمیدم چی میگم نمیدونستم قراره چی بشه با اومدنش فراموش شده بودم تقصیری نداشتم

عید شد ما هیچ وقت عیدا خونه نمیموندیم شهرستانی بودیم هیچکسو تو مشهد نداشتیم میرفتیم شهرمون

اون سال عید مامانم گفت بمونیم خونه بعضی از فامیل گله میکنن که ما عیدا میخوایم بیایم حرم شما هیچ وقت خونه نیستین

بابام گفت باشه موندیم عیدو خونه

کلی مهمون اومد عید تموم شد

یه گربه داشتیم گربهه ازین ولگردا بود میومد تو راهرو بهش غذا میدادیم

یه روز بعد ناهار گربهه اومد تو راهرو میو میو کرد منو داداشمو فاطمه رفتیم بهش استخون بدیم یکم بهش ور رفتیم بعدش منو داداشم رفتیم سر مشقامون فاطمه موند پیش گربه

بعد چند دقیقه فاطمه جیغ کشید فقط جیغ میکشید بدون توقف همه پریدیم تو راهرو

گربه نبود ولی فاطمه هم ساکت نمیشد مامانم بردش جلوی سینک اشپزخونه صورتشو شست از جیغ افتاد ولی هق هق کرد بابام گفت چی شد چرا جیغ کشیدی فقط هق هق کرد

شب سرش درد گرفت میگفت پشت سرم درد میکنه بابام به مامانم گفت فردا ببرش دکتر شاید چون خیلی جیغ کشیده اینطوری شده

مامانم اروم و قرار نداشت فاطمه رو خیلی دوست داشت

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

مامانم اروم و قرار نداشت فاطمه رو خیلی دوست داشت

فردا بردش دکتر دکتر گفت چیزی نیست سرما خورده علائم نداشت دکتر گفت بچس نمدونه کجاش درد میکنه شاید پیشونیشه سینوزیتشه میگه پشت سرمه دوا داد

سه چهار روز گذشت خوب نشد درد داشت به من میگفت پشت سرم درد میکنه خیلی زیاد

مامانم بردش بیمارستان همونجایی که به دنیا اومده بود به یه دکتر دیگه گفت دکتر براش سی تی اسکن نوشت

انجامش دادن

نزدیک مخچش تومور داشت . تومور داشت که درد داشت

باورمون نمیشد . دکتر گفت مویرگ پاره شده خون لخته شده بزرگه تومورش جاش بده

باید بیاین عملش کنیم براش وقت گذاشت . مامانم شد مثل مرغ پرکنده

خونمون شد مسجد همه همسایه ها میومدن خونمون یه روز ختم صلوات یه روز ختم انعام یه روز دعای توسل یه روز ذکر امن یجیب

از شهرستان مامان بزرگم خاله هام اومدن

دست پر بودن همشون یکی یه دونه عروسک ازونایی که توی خوابمونم نمیدیدیم دستشون بود ولی فاطمه درد داشت حال بازی نداشت

یکی اومد به مامانم گفت چرا نمیبرینش حرم دخیل ببندین تا قبل عملش ببرینش امام رضا شفاش میده

مامانم به هر ریسمانی چنگ میزد به بابام گفت ببریمش بردنش

روز اول دلم براشون تنگ شد به خالم گفتم منو ببر فاطمه رو ببینم بردنم رفتم دیدم پشت پنجره فولادن یه عالمه مریض بود کور فلج عقب مونده فاطمه هم بود یه عالمه طناب که وصل شده بود به پنجره

طناب فاطمه سبز بود مچ نحیفشو دور زده بود تا برسه به پنجره

دیگه تپل نبود بعد یه هفته کلا اب شده بود بغضم گرفت نشستم بالا سرش گریه کردم یه خانومی که خودش اونجا مریض داشت گفت بالا سرش گریه نکن دلش میگیره بوسش کردم از خودم بدم اومد که چرا بهش حسودی میکردم

شب اونا موندن من با خالم برگشتم

فرداش اومدن خونه مامانم دوش گرفت لباساشو عوض کرد بابابزرگم گفت برین دکتر چرا میرین حرم همش مامانم با هیشکی حرف نمیزد نمیتونست گریش میگرفت

بابام گفت امروزو نریم حرم بمونیم خونه بچه ها گناه دارن موندن خونه بابام چند روز بود سرکار نمیرفت

عصر شد دوباره همه همسایه ها اومدن دعا میخوندن فاطمه دراز کشیده بود رفتم پیشش گفتم میخوای بریم مثل قبلنا تو کوچه بدوییم الان درخت اقاقیا باد میاد برگاش میریزه خیلی قشنگ شده کوچه

گفت سرم درد میکنه گفتم بغلت کنم بریم گفت سنگینم گفتم نیستی شاشوک خان مامانم نذاشت بغلش کنم ببرمش

همسایه ها رفتن پسرعمم اومد گفت دایی تورقران این مزخرفاتو بریز دور شفا چیه ببرش دکتر علم پیشرفت کرده بخوان کاری کنن دکترا میکنن بچه رو اب کردین اتفاقی هم نیفتاد

شب شد خوابیدیم منم پیشش خوابیدم نصف شب از اه و نالش بیدار شدیم مامانم گفت پاشو پاشو مهدی (بابام) بریم حرم بچه تو حرم ارومه نصفه شبی رفتن

یادمه اون شبا تا دیر وقت بیدرا بودیم من زیارت نامه حضرت معصومه میخوندم 11 سالم بود

فرداش دوباره با پسر عمم رفتیم حرم که بابامو مامانمو راضی کنه برن بیمارستان

رفتم پیش فاطمه دیدم گوشواره هاش نیست گفتم کو گوشواره هاش مامانم تو گوشم گفت انداختیم تو ضریح بعد ها مامانم تعریف کرد که ما به فاطمه نگفتیم که گوشواره هاشو انداختیم تو ضریح خودش به ما گفته میدونم اشکال نداره

پسرعمم یکم با بابام تند صحبت کرد بعد رفت بعد چند دقیقه برگشت داد میزد حالش خوب نبود میگفت دایی غلط کردم دایی به خدا غلط کردم اون ور تر کنار سقاخونه یه فلج شفا پیدا کرده بود

وقتی یکی شفا پیدا میکنه مردم میریزن لباساشو تیکه پاره میکنن خادما دورش حلقه میزنن تا بتونن ازونجا ببرنش

اون شبم تو حرم موندن فرداش اومدن خونه

بابابزرگمم اومده بود بابای بابام

صبح شد از خواب بیدار شدم جمعه بود دیدم مامانم فاطمه رو تو پتو پیچیده تو حیاطه منتظر بابام که ماشین بگیره ببرنش بیمارستان رفتم کنارش گفتم میزاری بغلش کنم

مامانم گفت نه جون نداره ولش کن گفتم بزار بوسش کنم بوسش کردم داداشم اومد اونم بوسش کردم مامانم گفت ما میریم بیمارستان مواظب خودتون باشین رفتن

مامانم میگفت وقتی رفتن فاطمه رو واسه عمل اماده کردن دکتر با مامانم صحبت کرده که این عمل عملی نیست که پایانش خوش و خرم باشه چون جای تومور بده یا کور میشه یا فلج

سرشو تراشیدن موهاش مصری بود لخت لخت

بردنش اتاق عمل بعد یه ربع اوردنش بیرون ضعیف بود زیر عمل طاقت نمیاورد رفته بود تو کما

مامانم رفته بود نمازخونه یه خانمی بود که برای بچش جوشن کبیرمیخوند پایان هر فراز یه یاسین خوابش برده بود بین دعا خواب دیده بود یه اقایی رو که به مامان فاطمه بگین بی تابی نکنه دیگه تموم شد

همه بیمارستانو دنبال مامانم گشته بود

مامانم میگفت تو نمازخونه به خدا گفتم من سالمشو میخوام طاقت ندارم کوری فلجیشو

شنبه بود از مدرسه اومدم خونمون قلقله بود خوشحال شدم گفتم مامانم برگشته دوباره همسایه ها اومدن دعا بخونن

اومدم تو خونه مامانم حموم بود همه گریه میکردن به عمم گفتم کو مامانم رفتم پشت در حموم گفتم فاطمه تو حمومه مامانم اومد بیرون بهم نگاه کرد گفت فاطمه رفت پیش خدا رفت نشست کنار پشتی همون جایی که جای فاطمه رو مینداختیم وقتی مریض بود همون پشتی که من روش انداخته بودم

عمم اومد بغلم کرد من عممو نمیخواستم من مامانمو میخواستم رفتم پیشش رو پاش نشستم گفتم مامان فاطمه مرده مامانم حالش خوب نبود گفت رفت پیش خدا

همسایمون دستمو گرفت برد هنوز کیفم رو کولم بود برد خونه خودشون نشوندم پشت میز گفت بشین اینجا مشقاتو بنویس

چرا هیشکی به من توجه نمیکرد منم عزادار بودم چرا نذاشتن بمونم اونجا پیش بقیه گریه کنم کتابمو دراوردم گریه میکردم لجم گرفت کتابمو بستم دوباره بازش کردم

دوییدم طرف خونمون اومدم تو خونه زیر اوپن نشستم تو خودم مچاله شدم گریه کردم عمم اومد کنارم گفت بیا بغل من گریه کن به مامانم نگاه کردم رفتم بغل عمم

فرداش منو فرستادن مدرسه التماس میکردم نرم نذاشتن داداشم موند خونه

از مدرسه اومدم خونه خلوت بود تو مدرسه به هیشکی نگفتم چی شده فقط دختر عمم بود بهش گفتم کجان گفت تشییع جنازه

منو نبرده بودن بغض کردم دق کردم گفتم مرتضی رو بردن (داداشم) گفت اره

برگشتن رفتم دم در بابامو دیدم دوروز بود ندیده بودمش از لای در نگاش کردم پسر عمم بود بابام اومد جلو گفت باباجان کمرم شکست گریه کرد نشستم دم در پسر عمم اومد بابامو برد چرا کسی منو بغل نکرد تا منم بگم چقدر حالم بده

بعد چند روز یه خانوم و اقای هندی که مامانم تو حرم باهاشون اشنا شده بود اومدن خونمون اوناهم مریضشون فوت کرده عکس فاطمه رو دادن بهش

نه سال بعد من ازدواج کردم شوهرمو که دیدم همون مرتبه اول عاشقش شدم از تو اتاق مامانمو توی اشپزخونه میدیدم گفتم چه شکلیه شونه بالا انداخت اومدم توی پذیرایی گفتم وای خدا ای مامان بدجنس

باهم که حرف میزدیم اصلا گوش نمیدادم چی میگه میگفتم بزار هرچی دوست داره بگه اخر که من زنش میشم

شوهرم دانشجو بود بعدها که عقد کردیم باهم یه بار رفتیم شاهرود یه شب که زیر پشه بند توی حیاط دارز کشیده بودیم براش از فاطمه گفتم همه رو گفتم بغلم کرد بوسم کرد نوازشم کرد گریه کردم بغلش این اولین عزاداری من بود بعد نه سال یکی اومد بغلم کردم من رو سینش زار زدم راحت شدم بغضم ترکید حالم خیلی بهتر شد مامانمو بخشیدم

الان مامانم همه زندگیمه بعد ازون اتفاق دوسال بعد خدا به مامانم یه دختر دیگه داد اسمشو گذاشتن فرخنده

الان بدون مامانم نمیتونم زندگی رو تحمل کنم ولی مامانم هنوزم فاطمه رو از همه ما بیشتر دوست داره و هنوزم براش قشنگترین بچه دنیاست

الان که مادرشدم مامانمو درک میکنم و خیلی راحت تر با اون قضایا کنار اومدم

خدا همه مریضا رو شفا بده وهیچ پدرو مادری داغ فرزند نبینن...

نمیدونم شماها به شفا اعتقاد دارین یا نه 

ولی خب بعضیا شفای اون دنیارو میگیرن من خودم خیلی اعتقاد دارم

من هنوزم با فاطمه حرف میزنم و ازش میخوام برام دعا کنه 

سال نود و شش که من حامله بودم و پسرم به شدت سرفه های عجیب میکرد حالم خیلی بد بود یهویی یادش افتادم ازش خواستم برام دعا کنه اروم شدم تونستم تصمیم بگیرم که چیکار کنم 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  4 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  3 ساعت پیش