گفتم كه پريروز متوجه شدم باردارم
امروز حدود ساعت ٢ شوهرم از خواب بيدارم كرد گفت بيا بريم بيرون براي سيسموني يكم بگرديم.
خيلي خوشحال رفتيم و كلي گشتيم
بعد كه اومديم خونه مادر شوهرم به شوهرم گفت كجا بودين شوهرم براش گفت برگشت گفت خب مامان تو ميخواد چيارو بده
گفتم هيچي
چه لزومي داره
ديگه يكي اون گفت يكي من منم صدام رفت بالا هرچي از دهنم در ميومد بهش گفتم و اومدم خونه خودمون
شوهرمم يكي خوابوند تو گوشم بعدم كلي به مامانش حرف زد و گفت به شما ربطي نداره دخالت نكنيد و شما ديگه براي ما مردين و اومد پايين
برگشته ميگه تو عروس باب ميل ما نبودي و ازين حرفا
اينم بگم كه نه برامون عروسي گرفتن نه بهم طلا دادن نه هيچي
شوهرم خودش هزينه عروسيمون و داد و جهيزيه هم خودمون خريديم
بعد با شوهرمم دعوا كرديم حسابي منم تا ميتونستم نفرينشون كردم
خب وقتي خونوادم ندارن به زور بگم برام بخرن؟
خانوادم مستاجرن خودشون هميشه گرفتارن ولي اينا يه مشت بي دردن
الانم شوهرم لج كرده ميگه يا سيسموني و خانوادت ميخرن يا ديگه اينجا راهشون نميدم
توروخدا بگين چيكار كنم
يه چشم اشكه يكيش خون
از طرفي عاشق شوهرمم
ما با سختي زيادي به هم رسيديم اما نميدونم چيكار كنم