سلام
خیلی اتفاقی اومدم تو تاپیکتون ( یکی از خانمها تو یه تاپیکی از شما به عنوان کسی که ازش انرژی مثبت میگیره نام برده بود آمدم ببینم تاپیک هاتون در چه موردیه که انرژی مثبت داره ) دیدم اولیش در مورد داستان زندگی منه
خیلی نقدتون برام جالب بود بسیار نکته بینانه و دقیق ولی
باور کنید دقیقا و دقیقا زندگی خودم بود مو به مو ؛ هیچ چیزی بهش اضافه نکردم فقط خیلی جاهاشو حذف کردم خیلی از دعواها مثله خاطره تلخه ماه عسلمون به مشهد یا از اون تلختر ماجرای رفتن به ویلا و باغ پدرم
متاسفانه داستان زندگیم طوری بود که خواننده فقط از اول تا آخرش باید حرص میخورد پر از دعوا و درگیری ؛ در حالیکه اگر واقعا نویسنده بودم میتونستم با تزریق یک عشق ساختگی ؛ عشقی که شاید قبلا بوده و بهش نرسیدم و در نهایت جدایی از حمید و رسیدن به اون عشق ؛ خواننده هامو راضی کنم
مادرم اگه تو داستانم جایگاه کم رنگی داشت چون در زندگی واقعیم اینگونه بود و البته هیچ وقت نمیخواستم از مادرم بد بگم چون به هر حال منو بزرگ کرده بود ولی خوب به روش خودش ؛ مادرم شدیدا مذهبی و نماز خون بوده و هست و هر وقت اگه از مشکلات میخواستیم بهش پناه ببریم باید اول پای منبر نصیحتاش در مورد نماز اول وقت ؛ رعایت حجاب و مضررات آرایش در خارج از خانه می نشستیم و در آخر هم تا درد دلی میخواستیم بکنیم سریع میگفت داری غیبت میکنی و حرفی که زدیو جلوی روی اون کس هم میتونی بگی یا نه
کلا هیچ وقت نمیشد که با آرامش فقط گوش کنه و حداقل همدردی کنه ؛ اما پدرم نهایت آرامش و ادب و متانت بود ؛ هرگز بعد از درد دل سرزنش نمیکرد و گاهی بیشتر از یک مادر همدردی میکرد و مانند یک مشاور دنبال راه حل بود
پدر و مادرم اگر سیاه سیاه یا سفید سفید بودند بالواقع همین بود
ودر جواب سوالی که در مورد عشق بین من و همسرم پرسیده بودید باید بگم من و حمید با یک ازدواج سنتی پا تو زندگی هم گذاشتیم پس عشقی در ابتدا وجود نداشت اما چرا در مورد عشق حرفی نزدم چون به وجودش شک داشتم حمید بارها در هر مقطعی بهم ابراز عشق کرده بود اما این عشق کلامی کاملا در تضاد با منش و رفتارش بود و من هرگز نتونستم حتی تو دلم به این یقین برسم که حمید دوستم داشت یا عاشقم بود و از زمان عقد درگیریها ؛ کشمکش ها و نزاع ها به خود من هم فرصتی نداد تا عاشقش شوم
و پایان زندگیم اگه بی سر و ته بود یا راضی کننده نبود چون عین واقعیت بود واقعیت زنان بسیاری که از ترس نگاه و قضاوت نا به جای مردم تسلیم سرنوشت میشن و خودشونو به جریان پر تلاطم زندگی میسپرن
البته در جریان نوشتن داستان زندگیم جدای از قضاوت ها ؛ باور نکردن ها و دروغ و داستان پنداریها به نکته جالبی پی بردم که شاید شم و نبوغ مختصری در نویسندگی داشته باشم اما به هر حال هر چه بود داستان زندگی خودم بود و عین واقعیت محض ....
ولی باز هم از توجهی که به داستانم داشتید و از خوانندگان آن بودید سپاس فراوان
با تشکر
ندا