یاد حرفهای عاشقانش افتادم گفته بود میمیرم بدون تو...ارزشش رو نداشت که اون همه خودم و براش کوچیک کرده بودم
تصمیم گرفتم بشینم ودرس بخونم به هیچکس هم فکر نکنم با درس مشغول شدم وروزها از پی هم گذشتن ناهارمو خوردم اومدم درس و شروع کنم صدای پیام گوشیم بلند شد باز کردم نوشته بود
سلام خوبی؟چه خبرا؟ببخش که یه مدت نبودم رفته بودم که تو تنهایی فکر کنم و هیچی تو تصمیمم اثر نذاره من دیگه اون دختری که مادرم و فرستاده بودم براش خواستگاری رو نمیخوام با خودم فکر کردم چطور میتونم با دختری که صداشم نشنیدم زندگی کنم و دختری رو که تمام مدت صادقانه ازشکستش بهم گفت و روز وشبامون با حرف زدن گذشت رو فراموش کنم؟ میخوام بازم باهات حرف بزنم
نمیدونم چرا خیلی خوشحال شدم خوشحال ازاینکه انتخابم کرده بود