خودم بزرگ شده خانواده ای هستم که تنش و دعوا توش عادی بود والانم با مشکلات روحی درگیرم همیشه ....
امروز بچه ی یکی از فامیلا که عاشقمه و خیلی دوسش دارم اوند خونمون ینی خودش زنگ زد بیام بیارمش خونمون ....نرمال نبود اصلا 6 سالشه همیشه غرق بازی میشه خونمون با دخترم با وسایلا و وسط بازی هم میاد میپره بغلمو بوس میکنیم همو و میگه عاشقتم ....ولی امروز فرق داشت ...سفره افطارو چیدم نیومد سر سفره گفتم حتما رفته اتاق دخترم بازی کنه رفتم دیدم نشسته تو راه رو و زل زده به زمین و ناخوناشو می جوهه ....گفتم خاله جون بیا شام گفت نمیخورم رفت اتاق بازی بازم نیم ساعت دیگه رفتم بهش سر زدم دیدم بازم یه گوشه کز کرده بغلش کردم نوازشش کردم گفتم نازه من چرا اینقدر ناراحتی گفت نه چیزی نیس خوابم میاد بعد گفت شیر میخوام بعد گفت کباب می خوام همش بهونه و بهونه .....گفت بریم با ماشین دور بزنیم گفتم باشه همش میگفت گوشی بده زنگ بزنم مامانم گوشی و میدادم می گفت نه ولش کن ....چشمای معصومش همش پر میشد .....ولی خودش و نمیشکست رفتیم بیرون گفت خاله میشه بستنی بخری برا مامان بابام ؟؟گفتم براچی گفت میخوام خوشحالشون کنم آخه دعوا کردن میخوام خوشحال بشن گفتم باشه تو بستنیتو بخور بستنیش تو دستش موند آب شد و خودشم خوابش برد .....بردیم رسوندیم خونشون از وقتی اومدم همش بغض میکنم ....
ما پدرمادرا گاهی چقدر خودخواه و ظالم میشیم که بابچه هامون این کارو میکنیم و خبر نداریم بچه هامون چی میکشن 😞مطمنا اون پیش مامانش احساستشو بروز نمیده ومادرش هم از بس درگیره دعواست توجه نداره به کارهای ریز بچه اش ....ولی چون من حواسم بهش بود دقیقا میفهمیدم رفتارهاش و....