امشب افطار خونه پدرشوهرم بودیم خواهرشوهرم بارداره من به پدرشوهرم تبریک گفتم که پدربزرگ شده اونم تشکر کردو بعدش گفت دخترم اصلا حال نداره و سربچه های دیگشم همین بود .....منم گفت همه همین جور میشن من خودمم خیلی حالم بد بود اونم برگشت به تمسخر گفت بابا تو یه اوضاعی بودی دماخ مماخت شیپورشده بود ...!!!!!
منم گفتم اکثرخانوما همینن ببینم دخترخودت نمیخواد شیپوربشه ؟؟؟حاملگی همینه دیگه ....
اونم گفت درسته ....
ولی حرفش خیلی خیلی بهم برخورد پدرشوهرم کلا ادم بددهن و بی ادبیه ولی تمسخرش بیشترادم و اذیت میکنه ....برگشتیم ازاونجا توماشین گریه کردم و به شوهرم گفتم خیلی ناراحت شدم چه حرفیه بابات به ادم میگه شوهرم خیلی ناراحت شد اون وقت که اون حرف و زد شوهرم داشت نماز میخوند ....وخیلی دلداریم داد و بعدش یه حرفایی زد که منو به فکر فرو برد ....
گفت عزیزدلم تو خیلی اعتماد به نفست پایینه من همه جوره قبولت دارم ولی قرار نیس هرکس هرچی بهت گفت بربخوره بهت یا روی اعتماد به نفست کار کن یا بشین فک کن ببین باکجای صورت وبدنت مشکل داری هرجایی رو که خواستی هزینش بامن برو عمل کن تا روحیت خوب بشه ولی اینجور باهر حرفی خودت و نباز ....میگه توباید اونقدر بااعتماد به نفس باشی که اگه بابام ازت ایراد میگیره بگی همینی که هست خیلیم قشنگم خدارو هزارمرتبه شکر نه اینکه بشینی قصه بخوری و دست و پات و گم کنی
حالا بنظرتون چیکار کنم من چرا اینجور شدم 😢😢😢😢😢بین دوراهی موندم اعتمادبه نفسم درست بشو نیس من حس خوبی نسبت به خودم ندارم ولی از جراحی هم میترسم ....
حالا که اینقدر دخترخوبی بودم و همه ی حرفامو توپست اول گفتم خواهشا همتون راهنماییم کنین