الان یه سال و هشتماه میشه بچه های جاری بزرگم (البته برادرشوهرم تنی نیست با شوهرم)خونه ی ماان مادر شوهرم که میگه من غذای خودمم به زور میپزم دست و پام درد میکنه...برادر شوهرمم پونزده روز بچه ها رو نگه داشت و گفت میرم سر کار اینا میمونن آوورد گذاشت خونمون واسه ده روز امیدوار بود مادرشون بیاد ببرشون حالا سر شب مادرشوهرم زنگ زد میایم اونجا اومدن میگن مادرشون داره ازدواج میکنه برادرشوهرم میگه من پول ندارم دارم میرم اهواز قنادی کار کنم...مطمئنم منظورش این بود که حالا حالاها پسرا پیش من بمونن....اون یکی جاریمم میگه من دختر دارم خوب نیست دختر من و پسرا پیش هم بزرگ شن...تازه علاوه بر همه ی اینا خیلی به من وابسته شدن حتی کوچیکه گاهی مامان صدام میکنه از طرفی ام از لحاظ اقتصادی شدیدا زیر فشاریم نمیدونم چیکار کنم