چه حس مشتركي، منم هميشه به اين موضوع فكر ميكنم، امروز هم گريه كردم، خداروشكر همسرم تنهام نميذاره ولي هميشه فكر ميكنم چطور ميشه سر يه سفره با خواهر و برادر بزرگ شديم وقتي ازدواج كه ميكنيم همه چي انگار كات شده، من هيچ وقت فكر نميكردم خواهرها هم اينطور ميشن، ازدواج كه كرده ديگه تموم، اصلاً نه زنگي نه درد و دلي!!!!
من بابا و مامانم مهربونن و كاري ندارن، ولي بيشتر از خواهرم ناراحتم، از خانواده شوهرمم كه هيچي نگم بهتره، حالم از مادرشوعرم بهم ميخوره، يعني تنها كسايي كه من تو زندگيم دارم همسرم و مادرم هست، بابام كه كاري نداره ولي آدم با پدر اونقدر واخت نيست، ولي كلاً انگار خار دارم، همسرم همش ميگه من برات پدرم مادرم خواهرم دوستم غمت نباشه😊 ولي امروز با اينكه همسرم خيلي همراهه ولي احساس تنهايي كردم، بعدشم وقتي ميبينن كه يكي دستش به دهنش ميرسه همه محبتشون رو ميبرن سمت اوني كه كمتر داره، مثلا ميگن اونكه غصه اي نداره