دوهفته بعد مجلس عروسيمون ازدواج كرد اونجا هم اصلا نفهميدم چي شد يعني هم دوران عقدم و نفهميدم با اذيتاش
هم دوران تازه عروس بودنمو درست فردا عروسي همش همسرم تنهام ميذاشت اونو ميبرد ارايشگاه و ....
هيچي ديگه صبر كردم تا اينكه يسري كارها كرد كه همسرم خودش فهميد خيلي ديگه كاراش اشتباهه و درست نيست همش از من بخواين سكوت كنم شروع به دفاع ازم كرد
كه اينكار همسرم به ضرر من تموم شد چون فكر ميكردن من شوهرمو پر ميكنم
اونا هم درگير عروسي شدن بيخيال شدن تا اينكه دو هفته فقط خوب بودن هي دعوا ميكردن به يك سال نكشيد طلاق گرفتن بعدم اومد خونه مادرشوهرم اينا زندگي كرد هنوزم اونجاست :)
ولي خب آرومتر شد و خانم تر شد ديگه گير نميده
من چاره اي جز تحمل و صبر نداشتم چون يك حركت و حرف اشتباه و نسنجيده من زندگي خودمو نابود ميكرد خودش بعد طلاقش به خواهرم گفته بود اينا اين همه مشكل داشتن چطوري الان باهمن و زندگي خوبي دارن به خواهرم گفتم خب ميگفتي بهش قرار نيست بخاطر مشكلاتي كه ديگران براش ايجاد كردن ادم زندگيشو نابود كنه يعني ٩٩ درصد مشكلات منو همسرم اينا ايجاد ميكردن تازه من حساسيت نشون نميدادم اين همه مشكل ايجاد ميكردن
براي شوهر من خواهرش بت بود يعني بدون اغراق ميگم ها براي همين فقط بايد سكوت ميكردم و كاري ميكردم خودش ببينه همين
اواسط ميگفتم بهش چند بارم دعوامون شد ولي تهش برچسب هاي اينكه من حسودم و ... بهم زده شد يعني اومدم ثابت كنم كه اينا از اون طرفه من كه كاري ندارم خداييشم نداشتم يعني اولين ديدارمون كه شب پاگشام بود اومدم با شوهرم شوخي كنم اون تيكه مينداخت منم همش ميخنديدم به شوخي گفتم به شوهرم نميخواي عزيزم يك دفاعي چيزي بكني ازم يك نگاهي بهش كرد يك نگاه به من گفت من تو كار زنونه دخالت نميكنم يهو دخترخواهرشوهرش جدي گفت تو ميخواي بين منو داييم و بهم بزني ما به هم طناب پيچيميم و ..... منم خنديدم ولي ديدم شوهرم داره تاييد ميكنه ميگه اره اره اره
من همينطور هنگ بودم اين چه طرز برخورده حتي مامانم اينا هم ناراحت شدن ديگه خواهرشوهر كوچيكم يك چشم غره اي به دختر خواهرش رفت يكم بيخيال شوخي هاش شد .
من اونو مثه دختر خواهر شوهر ميدونستم كاري نداشتم اصلا جايگاهامون يكي نبود بخوام حسودي كنم و .... ولي اون بدجور اذيت ميكرد مثلا ميرفت به شوهرم ميگفت بيا بريم بيرون به زنت گفتم گفته نميام درصورتي كه اصلا بمن نگفته بود
ولي من ميرفتم بيرون هرجا اشكالي نداشت خودم پيشنهاد ميدادم بياد كلا به اذيتاش محل نميدادم درست شد ديگه
ما جريانات داشتيم
مثلا ميگفتم به خواهرشوهرام و دختر خواهرشوهرم اينا بياين بريم بيرون خواهرم اينا هم مياين بعد دعوا راه مينداخت نه باهاش نرين اين با خواهراش ميخواسته بره نه با ما 🙄😳
من چيزي نميگفتم لبخند ميزدم ولي خب اينقدر كارش زشت بود كه مادرشوهرم عذرخواهي ميكرد خواهرشوهر كوچيكم اشاره ميكرد شرمنده اينا شوهرم ناراحت شده بود به باباش مامانش ميگفت اينكارا درست نيست ولي به خودش و مامانش كه ميشد خواهرشوهر بزرگم هيچي نميگفتن
ديگه اينقدر حساسيت نشون ندادم كه ديگه دست از سرم برداشتن:) اخه كار به فاميلي رسيده بود همش همه ازم دفاع ميكردن چاره اي نداشتن ديگه خودشم كه كارش به طلاق رسيد يجورايي سرشون به سنگ خورد من اينطوري استنباط كردم كه پشيمون شدن