شوهرم خودش از همه توقع داره و اگه کسی روشو نگیره خیلی خیلی بهش برمیخوره و ناراحت میشه و حتی با طرف سر و سنگین میشه چندین بار بهش گفتم مگه طلبکاری ک روتو نگیرن قهر میکنی میگه ادم از اشنا توقع داره
حالا اگه کسی بهش رو بزنه اصلا روشو نمیگیره مگر اینکه منفعت خودش توش باشه
اینم بگم کلا ادمی نیس ک دائم درحال رو انداختن ب اینو اون باشه ولی توقع داره همون یباری ک میگه اوکی بگن
خیلیم ادم پرویی و جایی ک بدونه زورش میرسه حسابی میتازونه
مثلا میدونه زورش ب خانواده من میرسه و من رو خانوادم خیلی حساسم و خانوادم بخاطر من صبوری میکنن واسه همین هرکاری دلش میخاد و هرجوری دلش میخاد رفتار میکنه
نمیدونم چرا ولی کلا با مامانم لجه خیلی همش حس میکنه مامانم دخالت میکنه و منو پر میکنه درصورتی ک اصلا اینجوری نیس
وقتی من ی چیزی میگم ک تو ذوقش میخوره میگه مامانت باز پرت کرد فک میکنه من هنوز همون بچه ۱۸ سالم ک اوایل هرچی میگف لال بودم
از بس اون موقعه لال بودمو بلد نبودم چیکار کنم و همش تابعش بودم فک میکنه الان اگه چیزی بگم مامانم یادم داده
مثلا پنج شنبه شب رفتیم خونه عموم موقع برگشت داشت بارون میومد از خونه عموم ک اومدیم بیرون مامانم هی بهش گف بزار رو بچه رو بپوشونم اینم هی جلوی جمع خودشو میزد ب نشنیدن کلی من خجالت کشیدم اومدیم خونه میگم مگه مامانم بد دخترمونو میخاد ک میگه روشو بپوشون ک تو اونجوری میکنی میگه مامانت چرا دخالت میکنه خودم میدونم چیکار کنم
دیشب مامانم اومده اینجا از صب اومد دخترمو برد حموم بچمو نگه داش من شام گذاشتم و کارامو کردم بعد رف مولودی ساعت یازده شب اومد اینجا ک داداشم بیاد دنبالش بره خونشون از در ک اومد تو مامانم بهش سلام کرد بعد مامانم بهش میگه چخبر خیابون شلوغه ی جواب سر بالا ک بد نیس مامانمم طفلک بچه رو برداشت رفت تو اتاق خاب با اون بازی کردن تا داداشم بیاد بره
بعد ک داداشم اومد مامانم میگه خدافظ شوهرم انگار کر اصلا جواب نداد
وقتی مامانم رف بهش میگم مگه مرض داری اینجوری میکنی مامان من چ هیزم تری بهت فروخته میگه ای بابا
مامان تو میاد اینجا و میره باید منو تو باهم بجنگیم؟
میاد شر میزاره اینجا منم گفتم رفتار تو باعث شر میشه وگرنه مامان من کاری نکرده
دلم از اینجا میسوزه ک من خیلی ب خانواده اون ک اصلا لایق احترام نیستن احترام میزارم حتی تا حالا یبار سرشون داد نزدم یبار بهشون تو نگفتم کاری ک شوهرم در حق خانوادم کرده
ینی نمیدونم چرا اصلا نمیتونم مثل اون باشم در مقابل خانوادش هرکاری میکنم یدفه مث شوهرم رفتار کنم نمیتونم
از اینکه ب پدر شوهر مادرشوهرم بگم مامان بابا عذاب میکشم هر دفعه میگم ایندفه میگم عمو و زنمو باز نمیتونم میگم الان ناراحت میشن
پدر مادر شوهرم از هم جدا شدن وقتی شوهرم دو سالش بود و اون پیش پدربزرگ پدریش بزرگ میشه تا ۱۵ سالگی بعد ک میاد تهران پیش پدرش زنباباش اصلا راضی نمیشه این اونجا بمونه و اگه قراره بمونه خرج خونه باید گردن شوهرم باشه شوهرمم میبینه اینطوریه میره منزل مجردی و بعد ک ازدواج میکنیم حالا چون زنباباش زن خوبی نبوده همش باباشو علیه شوهرم پر میکرده شوهرم ب همه زنای دنیا بد بینه و میگه همشون عین همن حتی مامان تو
اینم بگم زنباباش خیلی توقعیه حتی از دختر خودشم توقع داره و اینو شوهرمم دیده ک دخترشو علیه شوهرش پر میکنه واسه همین همیشه میگه زنبابامم دختر خودشه ولی میگه فلان کار و تو زندگیت بکن اونم میکنه شر میشه مامان توام همینه
این خیلی منو اذیت میکنه چیکار کنم حالیش بشه مامان من با زنبابای اون فرق داره منم هر چی میگم حرف خودمه و دیگه اون بچه ۱۸ ساله لال نیستم ک هیچی حالیش نبود
ما زیاد با پدرشوهرم اینا رفتو امد نداریم شاید سالی یکی دوبار چون شوهرمو زنباباش با هم نمیسازن و بخاطر زنباباش پدرشوهرمم با شوهرم کنار نمیاد ولی با این حال وقتی ی جمعی میریم ک باهمیم کلی حرفو حدیثو داستان زنباباش در میاره من از کل فامیل شوهرم بی احترامی دیدم حتی عمو عمش ولی تا حالا یکبارم بی احترامی نکردمو جوابشونو ندادم ولی شوهرم با اینکه هیچی جز احترام ندیده همه جوره میتازونه
درضمن فقط با خاهرشوهرم رفتو امد داریم اونم بچه زنباباشه ولی با شوهرم خوبه شوهرم تک فرزند و ی خاهر برادر ناتنی داره فقط هرازگاهی ک ناراحت میشم خیلی زیاد دیگه نمیتونم تحمل کنم ب خاهرشوهرم میگم مامان بابات فلان کار رو گردن خیلی بهم برخورد اونم طوری ک شر نشه خیلی مودبانه