شاید من زیادی براش دم دست و خوب بودم، هربار خیانت میکرد ولم میکرد، بازم برمیگشت من با مهربونی قبولش میکردم، دیگه خیانت اخرش چهارماه طول کشید، پیش همه میگفت دختره بایدم به پام بشینه، من ازش خیلی سرم
خدا شاهده هیچی نداشت هیچی نبود جز یه ادم دخترباز
دوستام خیلی تلاش میکردن نذارن حماقت کنم،دیگه نبخشمش، یادمه وقتی خواستگارمو قبول کردم و نشون شدم، استادا بهم تبریک میگفتن، دیگه اون دیوار غرورش شکست اومد گریه کرد که قبول نکنم بهمش بزنم،شوهرم خیلی خوبه ،ایده ال هر آدمیه،بر عکس اون، ولی بازم اونقدر دوسش ندارم