راستش بعد اون حاملگي بي موقع و ابروريزي ك شد و رفتن مون ب شهر ديگ،با كمك پدرشوهرم خونه رهن كرديم تا چن مدت ك تو شوك بوديم اخه همه چي ي دفعه و ناگهاني تغيير كرد.بعدچندماه من همش حسرت اينك لباس عروس نپوشيدم ب دلم مونده بود و غصه ميخوردم
و افسردگي گرفته بودم هم بخاطر سقط و هم مسائلي ك پيش اومد.تا اينك ب پيشنهاد شوهرم رفتيم مزون عروس و ي لباس عروس گرفتيم و رفتيم اتليه نوبت زديم و وقت ارايشگاه هم گرفتيم هم من و هم شوهرم.چون ميخواستيم عروس و داماد بشيم.(اينم بگم چون شرايط مالي زياد خوب نبود من خيلي هواي شوهرم رو داشتم خيلي مراعات كردم ك زياد اذيت نشه ولي در حد خودمون كارايي ك كرديم خوب بود)
فقط اين وسط چندتا مشكل بود اينك ب عكاس و همسايه ها و اونايي ك ي جورايي از جشن عروسي خبر دار ميشدن بايد چي ميگفتيم(اخه مثلا مزون لباس عروس و ارايشگاه و اتليه ازمون ميپرسيدن مراسمتون كجاست و مهمونا چطورن و چن نفرن و ...)