منم اولای زندگیمون چون تنها بودم مادر شوهرم چند شب پیشم خوابید، بعد وقتی استرس دارم یا کابوس میبینم تو خواب حرف میزنم فرداش جلو همه میگفت اومدم رو سرت فکر کردم با گوشی حرف میزنی هر هر میخندید.
الانم دوست دارن خونشون بخوابیم اونام بیان اینجا بخوابن
شوهرمم چند باری گفته که بریم اونجا بخوابیم یا مامانم اینجا بخوابه، منم کلا نمیتونم خونه ی کسی بخوابم یا نفر سومی خونمون بخوابه همش فکرم مشغوله و بدخواب میشم، من هیچوقت اینجور آدمهارو درک نمیکنم، مثلا خود من یکی دوشب مجبور شدم خونه ی بابام بخوابم، یعنی من دوست ندارم بیشتر اونجا بخوابم؟ خب معلومه ولی زندگی که خاله بازی نیست هرجا دوست داشتی اتراق کنی ...
یکی دو بارم خونه ی پدر شوهرم اینا بودیم گفتن اینجا بخوابین گفتم شهرستان نیستیم که ... ساعت دو و سه هم برگشتیم خونه ی خودمون خوابیدیم ... خدا کنه تنشون سالم باشه چون اگه یکیشون بمیره شوهرم زندگی از من حرام میکنه. باز پدر شوهرم تنها باشه اذیتی نداره ولی خدا نکنه مادر شوهرم بخواد تنها بزیسته ...