چند سال پیش با خانواده شوهرم و دایی های شوهرم رفته بودیم پیکنیک
شوهرم زیاد از داییش خوشش نمیاد و چند باری غیبتشو جلوی خانواده کرده بود
بعد اونشب برادر شوهرم هشت ساله اینا بود. با شوهرم دعوا کردن اونم هر چی شوهرم پشت سر داییش حرف زده بود رو گفت. مادر شوهرم چشماش چپ شد از بس چشماش گرد کرد واسش. آبرو نمود واسمون