دخترا من رفتم لب اون ساحلی که بهتون گفتم همون ساحلی که هر شب توی خوابمه و طبق زمانبندی که خودمون و دکترا کردیم بچم اونجا قلبش توی شکمم وایساده بود.
تمام این یکسال جزعذاب و گریه و درد ورنج هیچی نکشیدم
چه شبا که با دستگاه و هزار کوفت و زهرمار دیگه نفس کشیدم و زندگی کردم.
اونایی که جدید میخونن این تاپیکو براشون مینویسم:من ۴ماهه بودم که دکترم گفت باید سرکلاژ شی و کلی سونو اژ من گرفت و منو سرکلاژ کرد. دقیقا بعد بهوش اومدنم منو فرستادن یه سونو دیگه که ببینن رحم با سکلاژش خوبه یا نه. من متاسفانه به خاطر اثرات بیهوشی هنوز خودمم نمیشناسختم حتی شوهرم. یکم که حافظم اومد سرجاش کمتر از نیم ساعت شوهرم منو بغلگرف و برد سونو،نمیتونستم راه برم ضعیف بودم بخاطر عمل و بیهوشی هم گیج بودم و درد داشتم،خلاصه همین که نشستیم و دسگاه رو شکمم گذاش گف خانم بچت مرده, اون لحظه بخاطر اینکه شرایط بدی داشتم و شوک عصبی بهم وارد شد باعث شد ضربه خیلییی بد روحی بخورم و با یه سری مشکلات قلبی روبه رو شم سونوگراف خیلی ظالمانه این خبر رو بهم داد،مرد بود چقدم خشن بهم اینو گفت.و من یک روژ بعد ازعمل دوباره عمل شدم چون دکترسرکلاژ روخراب کرده بود و بخیه رو تو اتاق عمل زیر بیهوشی بازکردن،دو روز هم درد زایمان کشیدم. خلاصه...طبق زمانبندی ما و سونو هایمختلف که برای مشخص کردن اینکه کجا این اتفاق افتاده چه موقع... متوجه شدیم کنار یه ساحلبودیم اون موقع،،شوهرم منو یک سال اژ اون ساحل دور کرد و دیروز بعد ازیک سال به اونجا رفتیم...
انتظار داشتم حالم مث همیشه بد شه و تا میتونم زار بزنم اگه تاپیک قبلیم بودین میفهمیدین. ولی در کمال ناباوری اینقدررر اروم شدم اینقدر به ارامش رسیدم که باورتون نمیشه انگار اون ساحل زندگی بهم داد،انگار روح بچم ارومم کرده،انگارتازهمتولد شدم ،چقدر دیروز روز شادی بود برام ،شوهرم ازاینکخ من اینقد خوشحالم تو پوست خودش نمیگنجید از خوشحالی جیغداد میکرد...