هفته پیش حالم خیلی بد شد و اورژانس اومد ، یسری کارا انجام دادن ولی چون حالم خوب نشد بردنم بیمارستان ، حمله ی عصبی بود که قلبم رو دچار مشکل کرده بود . قرار بود از مادر مراقبت کنم ولی دو روز سربارشون بودم ، کسی که اسما شوهرمه زنگ که هیچی یه پیامک هم نفرستاد حالم رو بپرسه با این که آنژیوکت و دستمال های خونی روی ظرفشویی مونده بود . بعد دو روز که برگشتم هم باز هم بی محلی هاش موج میزد ، باهاش یه خورده دعوا کردم و چند روزه از خونه اومدم بیرون و باز هم کاملا بی توجه
من از بی توجهیش ناراحت نیستم دیگه خیلی خوشحالم و مصمم برای طلاق ، خانوادم هم عمق فاجعه رو درک کردن
فقط ناراحت آبروشون هستن و من هم که در ۲۲ سالگی قراره ان شاءالله مطلقه بشم
می دونم زندگی باهاش فایده نداره
ازش متنفرم
(کسایی که تاپیک های قبلیم رو دیدن می دونن که ایشون مشکل جنسی دارن ولی اصلا به روی خودشون نمیارن و فقط من رو آزار میدن
بعد هشت ماه زندگی من باکره ام )