آن روز من هم با مادرم کنار بستر عشقبازی پدرم ایستاده بودم.
هر چیزی را که مادرم با چشم هایش می دید، من هم می دیدم. با این تفاوت که من ترسیده بودم و خدا می داند که مادرم چه حالی داشت!
نمی فهمم حالش را، خب هیچ وقت تجربه اش نکردم، ولی دیدم که تمام بدنش می لرزید و خشکش زده بود.
اگر کمی بزرگتر بودم، پدرم را می زدم.
خودم می کشتمش.
پدرم ترسیده بود و آن دخترک روسپی تند تند داشت لباس می پوشید که برود.
حواسم را پرت کردم که مبادا بگویند پسرک هیزی می کند و از خجالتم چشم هایم را بستم و سرم را پایین انداختم
که مادرم جیغ کشید.داشت لباس های دخترک را به تنش پاره پاره می کرد که پدرم یکدفعه مادرم را هل داد و او هم لگد زد به صورت دخترک و سرش خورد به تیزی شوفاژ و خون فواره زد. خب هر کس دیگری هم جای مادرم می بود، همان کار را می کرد. پدرم بهش گفته بود
"ولش کن لکاته" مادرم که لکاته نبود، پس باید زنیکه را هل می داد.
ولی قاضی هیچ کدام این ها حالیش نبود.
فقط حکم داد و مادرم اعدام شد.
امروز فهمیدم که همان قاضی شده پدر همسر من..
از کتاب: روز دوم او
شیماسبحانی