باورم نمیشه هنوز شوهرم شده،سربود ازم،طلاق گرفته بودم،جرات نداشتم حتی نگاهش کنم،یا جاییکه هست حضورداشته باشم،خجالت میکشیدم از تحصیلات وشغلش واینده مالیشو سرگرشت خودم،انا چقدر دوستش داشتم خدا میدونست،فقط از خدا میخواستم دستمو بگیره نذر ودعا نکردم حتیراسمشو نیاوردم،فقط موقع دعاهام تو نظرم بود که خدایا تنهام نذار واون کنارم تصورکردم،یوگا میرفتم لحظه های تنرکز به اون فکرمیکردم،وقتی خواستگاریم کزد شوکه شدم وبعدها عذاب وجدان گرفته بود که دعا میکرده طلاق بگیرم زن اون بشم