من عروس خاله ام هستم,خاله خودم نیست خاله مامانمه,مایه سری جریاناتی حدود ده سال قبل داشتیم سر خاستگاری وازدواج...الان شش ساله ازدواح کردم تو این چندوقت خواهرشوهرم هرچی دلش خواست گفت منم هیچی نگفتم چون در کل ما خونوادگی خیلی بی سر وزبونیم!تا اینکه چند وقت پیش خواهرشوهرم میخواست خونشو عوض کنه ومامان منم همینطور خلاصه بااینکه مامانم راضی نبود خونه روغالب کردن بهش از اونروز همه دلخورن ازهم تا اون هفته که خواهرشوهرم به شوهزم گفته بود زنت بی حجابه خصوصی باشوهر من حرف میزنه محرم ونامحرم حالیش نیست درحالیکه هیچکدوم درست نبود طوریکه حتی مادرشوهرمم بادخترش بحثش شده که چرا اینارو گفتی؟و اون وسطم گفته بود گذشتشو بگم آبروش میره مامان منم زنگ زده خونش کلی نفرینش کرده حالا همه قهرن دل منم شکسته....میخاستم درددل کنم