2777
2789


مادر شوهرم برای عروسی دختر خواهرش اومده تهران خونه ی ما.



از طرفی تنها نوه اش که دختر جاریمه، توی بیمارستان بستریه، پدر شوهرم بخاطر اون عروسی نیومد، ولی این اومد.



از روزی هم که اومده مدام از حرفاش نفرت و زهر میریزه،به حدی که شوهرم یواشکی به پدر شوهرم اسمس زد که "چرا مامان اینقدر از خانوم من بدش میاد و اذیتش میکنه؟"


اونم جواب داد "بخاطر اینکه مریضه، هر بار اومدیم تهران این کار رو میکنه و برای همین من دیگه باهاش نمیام "



من هفته های آخرم، ورم زیادی هم دارم.


روز عروسی از 10 صبح آرایشگاه بودم بعدشم آتلیه بعدشم عروسی، دیگه بعد شام بیحال نشسته بودم



برگشته جلو اون همه آدم به من میگه چرا اونقدر زیاد خوردی که نمیتونی تکون بخوری؟!؟!



در حالیکه شما میدونین آدم حامله نميتونه یه جا زیاد غذا بخوره، منم از این قاعده مستثنی نیستم،ضمنا ایشون اصلا تو میز من نبود و ندید من چی خوردم!



یا مثلا از طرف من رفته گفته دسته گل عروس رو بدین این(ینی من) خشک کنه!


منم حرفی نزدم. شب به شوهرم گفتم باید اون بالا یه میخ بزنی تا این گل رو آويزون کنم،من قدم نمیرسه



اونم عصبانی شد که چه واجب بود قبول میکردی وفلان. منم گفتم مامان گفت منم دیگه حرفی نزدم. مادر شوهرم کلا انکار کرد گفت نههههه کجا من گفتم؟!؟!!!؟؟



در مورد انتخاب اسم، هر اسمی انتخاب کردیم مسخره میکنه، از چشممون میندازه، در حالیکه خودش تو جمع میگه بجز پدر و مادر کسی نباید برای اسم بچه تصمیم بگیره نمیدونم فلانی دخالت کرد من دعواش کردم و....



پریشب شنیدم به شوهرم میگه همه اسمایی که انتخاب کردین بدن، فقط اسمی که شوهرم دوست داشت و من دوست نداشتم و ایشونم میدونستن، اون خوبه، همونو بذارین!!!!



من یک ساعت رفتم مطب و برگشتم، شوهرم میگفت تا تو رفتی شروع کرد که" همه منو خیلی دوست دارن فقط زن تو دوست نداره و... "



کلا انرژی منفی خیلی زیادی به جونم ترزیق کرده. از طرفی من هفته های آخرم، استرس برام خوب نیست.



ولی نمیتونم حرفاشو فراموش کنم. هر اتفاق ناخوشایندی میوفته ناخودآگاه ربطش میدم به پاقدم ایشون، چون سری پیش هم که اومدن خونمون دزد اومد. کلا توی این پنج سال، حتی یک بار هم نشده بدون ایجاد تنش و دعوا و ناراحتی بیان خونه ی ما.



هر بار هم موقع رفتن میگه سری بعد من نمیام.یعنی مثلا اونطور که باید به من احترام نگذاشتید!



این سری هم گفت دیگه برای زایمانت نمیام!!!اون موقع هم پدرت (ینی پدر شوهرم)بیاد!!!


تا منو جلوی فامیل سنگ رو یخ کنه بگه مثلا عروسم بی احترامی کرد من نیومدم!




حالا دو تا مساله هست:



اول اینکه من کل احساسم رو به شوهرم گفتم. و متاسفانه از کلمات درست و محترمانه ای هم در مورد ایشون استفاده نکردم. قبلا این اتفاق نیوفتاده بود. اون هیچی نگفت ولی حدس میزنم عواقب خوبی نداشته باشه




دوم حس خودم، چطور از این حجم تنفر توی وجودم خلاص بشم؟!


بچه ها مشکل اصلی من حس خودمه


چطور از این تنفر خلاص بشم


حالم واقعا منفیه...خیلی منفی و پر از تنفر


همش دارم به جوابهایی که باید میدادم و کارهایی که باید از این به بعد بکنم فکر میکنم وهمه ی اينا حس خیلی ناخوشایندی داره


ضمنا من توی فامیل شوهر همیشه احترام گذاشتم و احترام دریافت کردم



نمیخام حرفای مادر شوهرم باعث بشه ذهنیت اونا نسبت به من عوض بشه و من عروس بدِیِ فامیل بشم... کم زحمت نکشیدم برای این احترام متقابل




این سری دوبار جلوی خاله ی همسرم و در حضور مادرشوهرم، با خنده یکی از حرفای نیش دار مادرشوهرم رو گفتم و گفتم خاله میبینی مامان چی میگه؟! باخنده گفتما



و خاله هم توی جواب طرف منو گرفت. البته احتمالش خیلی کمه پشت سرمم دو تا خواهر که حرف میزنن نظرش همین باشه


 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


فکر کن مادرته.


مگه مادرها هم عیب ندارن؟ همه مون دارای ایرادیم.


اما مهم اینه ازشون چشم پوشی کنیم.


به همین سادگی.

رنگ در رنگ و‌ به هر رنگ هزارانش طیف           نغمه در نغمه و هر نغمه به یاد یاران

برای ارامش اعصابت فقققققط و فقققققط بی خیالش شو،اگرم چیزی گفت که ناراحتت کرد در جا یه جواب محترمانه بده اگرم ندادی فراموش کن

حقیقت اینه ما نمیتونیم ادمها رو عوض کنیم ولی میتونیم کاری کنیم که بهمون آسیب نزنن

من از یه ادمی خیلی متنفرم و واقعا نمیتونم تحملش کنم یه روز به ذهنم رسید بعد نماز براش دعا کنم و چیزای خوبی که نداره رو از خدا براش بخوام و بعدش خیلی اروم شدم حتما اینو امتحان کن

کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در آغوش کشید ، برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهای خوب در راه اند که حالِ دلِ همه مان خوب خواهد شد ...اندکی صبر ...اندکی تحمل ... ♥️.                            من از دستت ندادم،با دست پر برمیگردم یه روزی...وقتی خورشیدو میخوای،یه وقتایی رو بایدم بسوزی

اینجاگفتی که محترمانه درموردمادرش باهمسرت صحبت نکردی 

خب چراعزیزم الان همسرت باخودش میگه پس مامانم راس میگه

توچندوقته دیگه مادرمیشی توفقط احترام بذار

دوستای گلم اگه میشه برای خوشبختی زندگیم وسلامتی پسرم یه صلوات بفرستین ممنون میشم    

عزیزم اشکالی نداره! 

برا زایمانت هم میاد (البته اگر برات مهمه) 

اگر شوهرت هم چیزی راجع ب اون حرفهایی ک زدی گفت. 

بهش بگو همه میدونن ک زن حاملع حساسه من احترام کردم رو حرف مامانت جلوی جمع حرفی نزدم اما ب تو ک همسرمی باید بگم چقدر تحت فشارم! خودتم مادرتو میشناسی (مادر شوهرت با اون جاری هم بده اگر نه نوه شو نمیذاشت بره عروسی) 


من از یه ادمی خیلی متنفرم و واقعا نمیتونم تحملش کنم یه روز به ذهنم رسید بعد نماز براش دعا کنم و چیزا ...


چه جالب😊

دوستای مهربونم لطف کنید برای سلامتی کامل مادرم یه صلوات بفرستین،خدایا هممونو عاقبت به خیر کن
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  13 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش