از روز اول اول اول با من در افتاد از زنش خط می گرفت به مادرشوهرم فشار میاورد که اذیتم کنه ماهی یه بار تو خونمون میومد دعوا مینداخت به گواهی همه ی همه ی فامیل من بی تقصیر بودم و همه چیز زیر سر جاریم بود همش دعوا مینداخت و بعدش با یه شیرینی میومد عذر خواهی آبجیا و مامانش میگفتن ولش کن درسته داداش ماست ولی میدونیم نامتعادله و از زنش فرمان میگیره تو ببخشش تو دلش هیچی نیست....آخرین باری که دعوا انداخت اونقدر به من فشار عصبی وارد شد که حس انگشت شصتم از بین رفت رفتیم دکتر بعد از کلی هزینه و آزمایش و...گفتن رگ اعصابش آسیب دیده همون آخرین بار که میگم پیش حدود پونزده نفر به من گفت آدمیت نداری...بابام اصرار داشت جدا بشم و برگردم اما من شوهرمو دوست داشتم شوهرم به خاطر من دوسال باهاش حرف نزد آخرم محل زندگیمونو عوض کردیم اما اتفاق وحشتناکی برای جاریم افتاد که خواهرای شوهرم و مادر شوهرم با زور و التماس منو بردن خونه ی جاریم که بهش تسلیت بگم حال خیلی بدی داشت تقریبا دیوونه شده بود(تو یه ساعت دو تا داغ دیده بود)تصمیم گرفتم کینه ای ازش نداشته باشم و دوسش داشته باشم و براش خواهری کنم(بعد از اون اتفاق تنها فرزند خانواده بود)حدود نه ماهه از اون آشتی میگذره من خیلی بهش محبت میکنم اما به تازگی احساس میکنم چه راحت باز باهاشون مهربون شدم و خندیدم....فکر میکنم بی رگ شدم بی غیرت شدم....از خودم بدم اومده...خواهش میکنم خودتونو جای من بذارین و بگین چی کار میکردین؟مثل من تصمیم میگرفتین؟یا سرد بودین هنوزم؟ممنونم...
رفتارشون تغییر کرده؟ من بودم هر موقع میشد مقاومت میکردم اول خودم . جاریت هم حتما باید اتفاقی بیفته تا دست از ادم ای اطرافش بکشه؟؟؟ با ادم های اطرافتون کاری نداشته باشین بد میبینید