2777
2789
عنوان

داستان های بزرگان

9481 بازدید | 114 پست
دوستان عزیزم سلام. من این مدتی که عضو این سایت هستم از دوستان خوبم خیلی چیز ها اموخته ام. کتاب خوبی در خونه دارم که مطالب خوب و آموزنده ای از زندگی بزرگان داره. من خودم از خوندن این کتاب لذت زیادی بردم. البته تا عمل فاصله زیادی باقی است ولی به هر حال دانستن مرحله اول است. مطالب این کتاب هم موثق است. حیفم آمد دوستان خوبی که به این مباحث علاقه مند هستند از مطالب آن بی بهره بمانند. با خودم گفتم که یه تاپیک ایجاد کنم و کم کم مطالب را تایپ کنم و بذارم. از همه دوستانی که مطالب مفیدی در زمینه مسایل معنوی و مذهبی و زندگی بزرگان دین دارند خواهش می کنم که لطف بفرمایند و با قرار دادن مطالبشون در این تاپیک به غنای این تاپیک اضافه کنند. اولویت با داستان های مذهبی موثق است اما داستان های مهم و تاثیر گذار از سایربزرگان ایران و جهان نیز می تواند در این تاپیک قرار گیرد. قبلا از توجه همه دوستان تشکر می کنم. اول از چند تا داستانی که بی ارتباط به نی نی ها و ندگی خانوادگی نیست شروع می کنم تا ان شاء ا... مطالب بعدی....
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
پیش گفتار : مطالعه و بررسی زندگی اولیای خدا و عالمان اخلاق ، این فرصت را به ادمی میدهد تادر سایه سار آن در اخلاق و رفتار خود تامل کند و ان را زمینه ساز تحولی شگرف در رفتار و گفتار خویش سازد. زیرا الگو گیری و پیروی از نیکان مایه برکت در عمر و زندگی می شود. انسان با تدبر و تامل در زندگی انسان های وارسته از بند شهوت ها و خواهش های زودگذر نفسانی و امور دنیایی به اثر مستقیم و زود هنگام این تدبر و توجه در رفتار و اخلاق خود پی می برد و به پیروس از ایشان علاقه مند می شود تا به لذت های جاودان و کاملی برسد که ان بزرگان بدان دست یافته اند.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
مرگ اولاد : شبی طولانی و غم بار بود. هیچ گاه این گونه احساس غم و انده نکرده بود. اشک امانش نمی داد ولی با خود پیمانی بسته بود که نمی توانست آن را زیر پا بگذارد.شیخ جعفر کاشف الغطاء صاحب جواهر با خود پیمان بسته بود هر شب بخشی از کتاب جواهر را بنویسد ولی امشب دست تقدیر فرزند دلبندش را از وی گرفته بود. با وجود این با چشمانی گریان و قلبی داغ دیده قلم و کاغذش را برداشت و کنار پیکر بی جان فرزندش نشست و مانند دیگر شب ها شروع به نوشتن کتاب جواهر کرد...او می توانست با مرگ فرزند و داغش کنار بیاید ولی نمی توانست پیمانش را زیر پا بگذارد.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اجابت دعای پدر در نیمه شب : شبی ملا محمد تقی مجلسی پس از نماز شب بسیار گریست و حالی معنوی به وی دست داد و به او الهام شد که هر چه از خدا بخواهد حاجتش براورده می شود.با خود اندیشید حاجت دنیوی بخواهم یا اخروی. در این فکر بود که ناگاه صدای گریه فرزندش محمد باقر را شنید. دست به اسمان بلند کرد و از خدا خواست فرزندش را مبلغ دین گرداند و در این راه به وی توفیق بی شمار و روز افزون بدهد . دعای پدر مستجاب شد و نام علامه محمد باقر مجلسی برای همیشه جاودانه ماند.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
نیمه های شب میرزا محمد تنکابنی از خواب بیدار شد. پدر را در حالی عجیب دید. وی نشسته بود و به شدت می گریست. مدتی صبر کرد تا گریه اش تمام شود. جلو رفت و با تعجب به پدر نگریست. و از او پرسید پدر جان چه اتفاقی افتاده است؟ پدر اشک هایش را پاک کرد و با لحنی لرزان و صدایی بغض آلود فرمود " وقتی در قنوت نماز وتر مناجات خمسه عشره را می خواندم و می گریستم ناگاه صدایی از سقف آمد و گفت : ایها العالم العامل ...؛ ای دانشمند عامل به علم...! " بر خود لرزیدم. این بود که نتوانستم به نماز خواندن ادامه دهم. پس بی اختبار نشستم و گریستم.محمد ان روز دریافت که مداومت پدر به خواندن روزانه یک جزء قران و تلاوت سوره یس هر روز صبح و ادای نماز شب حتی سقف اتاق را نیز به تحسین وی واداشته است. این بود که کوشید راه پدر را ادامه دهد.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
شرح صدر بالا : دوچرخه سوار که حواسش به همه جا بود جز به خیابانی که از آن عبور می کرد علامه طباطبایی را ندید و با وی برخورد کرد که بر اثر این برخورد پای ایشان زخمی شد. یکی از عابران که این ماجرا را دید علامه را به مغازه ای برد و روی صندلی نشاند . ان دوچرخه سوار که علامه را نمی شناخت وقتی دید ایشان هیچ واکنش تندی از خود نشان نمی دهد پیش دستی کرد و گفت " درست راه برو عمو جان" . علامه هم در پاسخ فقط گفت : خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
شبی علامه محمد تقی جعفری به خانه اش باز می گشت که قالی خانه اش را دردست دزدی دید. سپس دزد را تعقیب کرد.دزد که خوب می دانست فرش را کجا بای بفروشد به سرای بوعلی در تهران رفت قیمت فرش را از چند نفری پرسید. سرانجام جلوی حجره ای ایستاد تا با مغازه دار وارد معامله شود.استاد که شاهد ماجرا بود فرصت را غنیمت شمرد. جلو رفت و پیشنهادی بالاتر از پیشنهاد مغازه دار به دزد داد. با این شرط که فروشنده خود قالی را تا منزل او ببرد. دزد این پیشنهاد را پذیرفت و وقتی به در منزل استاد رسید تازه متوجه شد دلیل این شرط عجیب چه بوده است. خیلی ترسید و خواست عذر خواهی کند ولی استاد بدون اینکه واکنش تندی نشان دهد وی را از این عمل بازداشت و به او گفت: من ندیدم که تو از خانه ام فرش دزدیده باشی من فقط قالی را از تو خریده ام.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
سلام حوریثا جون. ممنون. امیدوارم که مفید بوده باشه.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
سلام! داوودی جون خیلی خیلی زحمت می کشین دستتون درد نکنه اگر خوشتون بیاد منم میتونم براتون از حکایت های سعدی بذارم!
اگر خوب بود بازم بذارم

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی . باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر بفراست استیصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قیمت بهتر . اشاة نظیفة و الفیل جیفیة.

اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا

آن شنیدی که لاغری دانا
گفت بار به ابلهی فربه

اسب تازی و گر ضعیف بود
همچنان از طویله خر به

پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد

هر پیسه گمان مبر نهالی
شاید که پلنگ خفته باشد

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود . گفت :

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من
آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند
روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بینداخت . چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :

ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری

اسب لاغر میان ، به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری

آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک . جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید . سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و به یک‌ بار حمله آوردند . شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید ، دریچه بر هم زد . پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت : محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیابد به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم

پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی به جواب بداد. پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.

نیم نانی گر خورد مرد خدا
بذل درویشان کند نیمی دگر

ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان در بند اقلیمی دگر
سلام داودی جون

خوب هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟مرسی که جویای احوال منی متقابلا من هم همیشه پیگیر حالت هستم و هر جای پی ام بذاری میخونم و برات آرزوی بهترینها رو دارم....
تاپیک جالب و آموزنده است دستت درد نکنه
سلام ممنون جوجه جغد عزیز که مشارکت می کنی خیلی هم خوبه البته اگر داستانها کمی مختصر تر باشه که همه حوصله کنن بخونن بهتره. البته این فقط یه نظر شخصیه هر جور که خودت صلاح میدونی. دنیا جون ممنون . من به یادت هستم. امیدوارم این تاپیک حتی برای یک نفر هم که شده مفید باشه.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
داوودی جان چشم عزیزم ببخشید من چون سنگین تر از سعدی مغزم به چیزی نمی کشه فعلا همینارو دارم بذارم:

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی. رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ*.

امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را براو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی براو مزید کرد و درمی چند.


*رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ = از عطای تو به کوچیدن و رفتن خشنودیم
سلام جوجه عزیزم قربونت برم ببخشید نداره که. فقط یه پیشنهاد بود اونم برای این که همه حوصله کنند. از این که با من همراهی می کنی ممنونم.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
پیامبر اکرم (ص) :امتی که غیر متخصصی را به کار گمارد در حالی که در میان آنها داناتر از وی باشد پیوسته کارش رو به تنزل خواهد بود.
دخترکی شاد در من می‌زیست...که چونان شاپرک، به این‌سو و آن‌سو میپرید...خیال پرواز داشت... و آرزوی پروریدن نسلی...پر از غصه شد...از رویاهایش دست کشید...هنوز پا به سن نگذاشته بود که پیر شد...پولکِ بال‌هایش ریخت... پَرپَر شد...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز