حرفای این تاپیکو میگم برا اونایی که همش تو زندگی کاش کاش میگم.حتی خودم.
کاش به عشقم می رسیدم وباهاش ازدواج می کردم.اونطوری حتما خوشبخت بودم.
کاش با این شوهر ازدواج نکرده بودم.اونطوری حتما راحت تر بودم.
بیایم با واقعیت زندگی مون کنار بیایم و در حال زندگی کنیم وسعی کنیم زندگی الان مونو بسازیم وباهاش کنار بیایم.
حالا اصل ماجرا
یکی از پسر خاله هام بود که یکم از من بزرگتر بود.از بچگی باهم همبازی بودیم وخیلی وقتا باهم بودیم.خیلی همو دوست داشتیم.کم کم به نوجوونی نزدیک شدیم.روابطو کمتر و سنگینتر کردیم.ولی بازم واقعا همو دوست داشتیم.
کم کم جوون شدیم.دیگه رابطه ای وجود نداشت.هر کس دنبال درس وزندگی خودش بود.ولی من خیلی دوسش داشتم و غیر مستقیم حواسم بهش بود.داداشش ازدواج کرد و امروز فردا بود اونم داماد کنن.
اصلا بفکر این نبودم اقدامی بکنم تا بهش برسم ولی همش حسرت می خوردم خوشبحال کسی که بااین ازدواج کنه...چقدر خوشبخت میشه...اگه من باهاش ازدواج می کردم چییییی میشد.هییییی....خیلی با حسرت این فکرا رو می کردم و در ارزوی بزرگ چنین خوشبختی بودم...