اگه تاپیکای قبلیمو دیده باشید ک ندیدید گفتم پدرم چند وقت پیش فوت شد ولی پدر و مادرم جدا شده بودن ولی باز پدرم خرجیمو میداد بعد مرگش خیلی اتفاق افتاد و بحث این شد ک تو حتما باید بری شوهر...تروخدا اگه کسی راهنمایی میکنه ادامشو بگم حالا اگه ی تاپیک عکس بود ک خوب شروع میکردین ب نظر دادن خواهرانم
اینم بگم تازه هفده سالم تموم شده...زندگی خیلی سختی داشتم..تو بچگیم هم پدر و مادرم خیانت میکردن و اصلا زندگی از همون اول برام بد بود..مادرمم خیلی جوونه و الان هم میخوان اونو بدن شوهر هم منو..البته فعلا زورشون ب من رسیده و گفتن ک اگه شوهر نکنی ن حق تحصیل داری ن رضایت برای شرکت توی مسابقه ها(دو و میدانی)خیلی تهدیدم کردن و منم خیلی ترسیدم
همه ازم رو برگردوندن و حتی ذره ای ب فکرم نیستن...منم گفتم حالا ک باید ازدواج کنم با کسی ک خود میخوام ازدواج میکنم البته هنوز مشخص نیست..زنگ زدم ب خواستگار قبلیم ک نذاشتن باهاش ازدواج کنم..اونم سریع گفت حق نداری اصلا با کسی ب جز من ازدواج کنی و منم امروز صبح بندو بساتمو جمع کردم از خونه صبح زود از خونه فرار کردم...خیلی تحت فشارم بخدا ازم نخواین برگردم الانم خونه اونام ولی خیلی می ترسم
خدایا خواسته ام رسیدن به توست و من میدانم که قطعا در این راه ممکن است هزاران بار زمین بخورم، به گناه آلوده شوم....اما ای خدای بزرگ من... تو گفتی از عدف خود دست برندارید،درست است که خطاهای من مرا میخکوب میکند اما باز هم امیدم ب توست و تو گفتی ناامیدی گناعی بس بزرگ است، پس خودم را ب طور کامل ب تو سپردم و انیدم تنها ب توست ای خدای بزرگ من...دستم را بگیر.....
الان هم اصلا مسئله ازدواج نیست..فعلا نمی خوام خودمو توی این سن درگیر این چیزا کنم ولی دوست ندارم با کسی ک نمی خوامش برم زیر یه سقف..اگه هم اجبار در کاره میخوام با کسی باشم ک دوستش دارم😢