من خیلی احساس افسردگی میکنم...نمیدونم از کجا شروع کنم...همه حرفای توی دلمو میگم...شاید یکم حالم بهتر بشه...
ی بار ی عقد نا موفق با پسر عمم داشتم ک چون بهش علاقه نداشتم و فک میکردم علاقه بعد ازدواج ب وجود میاد تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم...از همه نظر خوب بود. فقط نسبت ب من خیلی لاغر و ریزه میزه بود قدش از من بلند تر بود ولی خب نمیدونم چی شد ک وقتی دیدم انقد پاپیچ شده منم خوشم اومد خب شونزده سالم بود و بچه بودم...پدرم چون میشناختش گفت ب نظر من خوبه اما تو بچه ای هنوز و انتخاب رو ب خودم سپرد...منم ک خیلی احمق بودم دور از جونتون قبول کردم با اینکه میدونستم عمم راضی نیس زیاد ولی اومدن خواستگاری من...چون شناسنامم عکس نداشت فقط صیغه شدیم...بعد سه ماه با دخالت های مادرش و اینکه فهمیدم میخواد من ب زور خودمو تو دل عمم جا کنم و توقعاتشون از منه شونزده ساله اندازه ی زن سی سالس پامو پس کشیدم...بابام اول قبول نمیکرد...بعد ک دید اختلاف ها شروع شد از لحاظ فرهنگی و فکری کمی بهم حق داد و البته مجبور شد ک قبول کنه و با مکافات صیغه رو فسخ کردیم بین من و پسر عمم...کلا سه ماه صیغه بودیم...
من از پسر عمم آبان ماه جدا شدم و تماس ها شروع شد از عمه های شوهرم گرفته تا مادر بزرگش و زن عمو هاش و زن داییش ب جز عمم،خلاصه ک همه رو واسطه کرده بود...عمه ی من زندایی شوهرمه...
خب من تازه جدا شده بودم و پدرمم زیاد باهام صحبت نمیکرد اون موقع...
انقدر خانواده شوهرم زنگ زدم ک بابا گفت وقتی میریم دنبال مادربزرگم ک اونجاس بیان خواستگاری تا من شرط و شروطم رو بگم تا خودشون برن...
البته شوهرم رو فقط بخاطر اینکه میان خواستگاری من فرستاده بودن سربازی ک وقتی خدمت بوده من با پسر عمم عقد میکنم...و اون دیگه امیدی ب من نداشته تا زمانی ک میفهمه من جدا شدم و باز پا پیش می ذارن همون طور ک گفتم...
خلاصه دقیقا شب تولدم خونه مادربزرگم بودیم ک اومدن خواستگاری با مامانش و یکی از عمه هاش...ماهم خودمون بودیم و مادر بزرگم و یکی از عمه هام ک اونجا بود اومد موقع صحبت کردن...البته خواستگاری رسمی نبود و فقط قرار بود در حد صحبت باشه....اومدن و من برای بار اول ابولفضل رو دیدم(شوهرم اسمش ابولفضله)
نمیدونم چرا ازش خوشم اومد...
بابام اصصصصصلا دیگه راضی نبود ک من ازدواج کنم...میگفت خیلی بچه ای هنوز دنبال بازی ای...حق هم داشت و درست میگفت...
مادر شوهرم میگفت من دختر ندارم بادخترت مثل ملکه ها رفتار میکنم...توی صحبت اول من گفتم ک من قبلا ی بار نامزد داشتم اگر خدا خواست و این وصلت جور شد من هم باید درسم رو بخونم هم اینکه نمیخوام کسی تو روم واسه و بگه تو قبلا نامزد داشتی و از این حرفا...بعد این صحبت ها و اومدن ما ب تهران شوهرم شماره منو از گوشی عمم یا دختر عمم پیدا کرد و پیام داد...ی مدتی باهم در ارتباط بودیم و میشه گفت ی جورایی منم بهش عادت کرده بودم...وقتی بابام فهمید با هم تلفنی صحبت میکنیم ی کتک هم خوردم ازش و گفت دیگه من با تو کاری ندارم دارم بهت میگم این ی پسره علاف و بیکاره قلیونیه رفیق بازه خلاصه ک مرد زندگی نیس...انگار هیچی نمیشنیدم...فقط با خودم میگفتم من خیلی دوسش دارم...عمه ها و عموم ب بابام میگفتن ک نذار این وصلت انجام بشه...اما همه خبر داشتن ک ما با هم در ارتباطیم...
خلاصه با تمام مشکلات مرداد نود و پنج عقد کردیم...پدرم همه جوهر هوامو داشت...اقدم خیلی خوب بود...کسی هست بقیشو بگم یا ن؟؟؟