دوروز پیشم تاپیک زدم اومدم خونه بابام با شوهرم بعد چندوقت و چ جریاناتی بود
اینی ک سرشب پیش اومد بخدا نوبر بود دیگه حوصله ندارم خسته شدم چقد باید من تاوان بدم
شما را چه شده فرزندم
امشب ساعت هفت و نیم هشت بود ک گوشی بابام زنگ خورد عموم بود گفت میثم و ننش-پسرعمو و زنعموم ـــ اومدن شهر بابام اینا
بابامم ک جونش برای خانوادش در میره اصلا فکر نکرد ی لحطه منو شوهرم و بچه ی سالم اینجاییم سریع گفت عه عه داداش قط کن زنگ بزنم میثم با فلانی یعنی مامانش پاشن بیان اینجا
فوری زنگ زد و دعوتشون کرد اونام با سر قبول کردن
خا
خوب
ی خلاصه بگم
منو پسرعموم از بچگی از این رسما بوده ک اسممون رو هم بود و این چیزا بزرگتر شدیم اما اجباری نبود اما خودمون عاشق شدیم حتی تا پای عقدم پیش رفتیم اما ازمایش ژنتیک و بحث باروریمون مشکل داشت اجازه عقد صادر نشد مگه ب رضایت دفتری خودمون ک بچه دار نشیم و ....ک خانواده ها مانع شدن
انگار خودمم و خودم!!!
خب اومد وشوهرت قاطی کرد همین شد
و بعد اون حریانا اون رفت دنبال درسش و یکی دوسال کلا ایران نبود و منم ازدواج کردم البته بخاطر بابام و بعد خودمم راضی بودم و تموم
منتظریم بنویسی...
کاش از قبل تایپ میکردی
درضمن من تمام روابطمو ب شوهرم گفته بودم شب خواستگاری حتی بش گفتم این چیزی بوده و بعدا فهمیدی شاوی نشی و خودش کت بسته قبول کرد
خلاصه منم بعد چندین سال داشتم باهاشون روبرو میشدم و خیلی برام سخت بود و اما شوهرم وقتی فهمید دارن میان اینجا ب احترام بابام هیچی نکفت حتی من بش گفتم شام بریم بیرون گفت چته نگرانی میخوای باهاش روبرو بشی.?گفتم وا نگران چی اخه اصلا بمونیم منم برم اماده شم
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیستجدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
56 ثانیه پیش
56 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
