خلاصه همه کااار کردیم
این عاطفه چندبار ب خواهرش گف دستت دردنکنه خیلی کارکردی ولی ب من هیچی نکفت
منم بدجوری کفری شدم
دلم گرفته بود تاشب باکسی کارنداشتم
سر ی موضوع تقریبا کم اهمیتی هم از همسرم دلخوربودم
خلاصه بدجور پر بودم
شب ب همسرم گفتم من فردا صب میرم خونه خودمون منو ببر
اونم گف من نمیبرمت حق نداری بری تنهامیخای چیکارکنی
منم گفتم من میرم نمیخام بمونم
صب پاشدیم
من رفتم اماده شم همسرم گف من تورونمیبرم الکی اماده نشو من نمیتونم تنهات بذارم
منم ک از همه پر بودم انقدم حمالی کرده بودم اعصابمم خوردبود گفتم من میم نمیبری با یکی دیگه برم
ماشین میگرم میرم
همیرمم پیش مامانشو اون عاطفههههه بهم گف بیخودمیکنیییی
بعدشم رف حیاط
خالم بهم گف با این وضع فکرنکنم زندگیتون دووم بیاره!!(البته میدونم منظورخاصی نداشت وچون ماقهربودیم ناراحت بود ولی خب من ب دل گرفتم))
بعدم گفتم خاله کاردارم میخام برم اونم گف برو ما تورومیخایم چیکار میگیم بذار مامانتینا بیان بعد برو...بازم ناراحت شدم
واقعاااا غرورم شکست واقعا اعصابم خوردشد
خلاصه پاشدم اومدم حونمون
همشزممم اومد بهم گف واقعا دستت دردنکنه خوب غرورمنو شکستی
منم دهنم واشد گفتم من یاتو
توب من جلو عاطقه گفتی بیخود میکنی
اینهمه حمالی کردم یکی نگف دستت بشکنه
خاله هم ک این حرفا رو بهم زد
نامزدمم گف واقعا زنا خبلی حرف بازن!!
متم ناراحت شذم
اونم ناراحت شد پاشد رف خونشون
واقها ناراحتم واقعا دلم گرفته