این جریان مال سه هفته پیشه.با دخترم دم در منتظر شوهرم بودم.حوصله ام سر رفته بود کمی هم خرید داشتم.میخواستیم بریم خیابون.گوشیم زنگ خورد.تا اومدم جواب بدم چون دخترم بغلم بود دیر شد وقطع شد.دوستم بود چهار بار زنگ زده بودومن نفهمیده بودم.دوباره زنگ زد وجواب دادم.خیلی ناراحت بود گفت میتونی نیم ساعت باهام حرف بزنی؟گفتم عزیزم من الان تو کوچه هستم روژان هم بغلمه.منتظر شوهرمم.اشکال نداره شب بهت زنگ بزنم؟گفت خب باشه وقطع کرد.
شوهرم رسید ومن سوارشدم.دوباره زنگ زد.گفت شرمنده مزاحمت میشم ولی خیلی واجبه میشه به جای خیابون رفتن بیای خونه ی ما.خیلی واجبه.حتما بیا.
داشت با گریه میگفت.منم قبول کردم وشوهرم رسوندم اونجا ورفت.
خونشون مثل همیشه از تمیزی برق میزد.اما مریم حسابی گریه کرده بود وداغون بود