من یه دختر ۶ ماهه دارم الان تو مرخصی زایمانم و خداییش مامانم هنوز که هنوزه برامون غذا میاره و میگه فقط تو به بچت برس
شوهرمم یه شغل پرمشغله داره معمولا تا ساعت سه سره کاره اما بعداز ظهرا که بیکاره یا میره پیش دوستاش یا الکی برا خودش کار میتراشه ساعت ۱۰ شب خسته میاد خونه یعنی برای یه شام خوردن باید با خواهش بزارم بچه رو پیش باباش یا جمعه ها میره با دوستاش کوه و... من اوجش میرم خونه مامانم یا لطف میکنه میریم خونه مادربزرگش که بچم شلوغی دوست نداره همش آویزونمه بیشتر خسته میشم
امشبم طبق معمول رفت ظهر بادوستاش فوتبال ببینه و... ساعت ۱۰ شب اومد خونه اول شامشو خورد بعد من گفتم میشه نگهش داری منم شاممو بخورم اونم گفت باشه بچم همش غر میزد میخواست بغل بشه همش منو صدا میزد آخرم فشارم رفت بالا گفتم میدونی بچه میخواد بغل بشه خوب بغلش کن چقد برای نگه داشتنش تو و بقیه منت سرم میزارین بچه تو هم هست به جون خودت به جون بچه اگه بعداز ظهرا به هر بهونه ای بری بیرون حتی کار من بچه رو برمیدارم میرم چون اگه قراره تنهایی بچمو بزرگ کنم بزار خیالم راحت باشه که تنهام من دیگه خسته شدم هربار بهت میگم میگی بزرگتر که شد بزار پیش مامانم یا مامانت برو بیرون پس تو چیکارشی که من برای دو دقیقه استراحت محتاج اینو اون باشم من دیگه نمیکشم
اونم بچه رو بغل کرد تا بچه خوابید اما من سنگین موندم باهاش اونم با قیافه حق به جانب حرف نمیزد
اما تصمیمم جدیه اگه بخواد به این رفتارش ادامه بده برا اولین بار از خونم قهر میکنم میرم والا خسته شدم از تنهایی بچه بزرگ کردن نمیدونین بچم برا باباش چه ذوقی میکنه اما اون انگار مثلا بچه خواهرشه در حد نیم ساعت و اینا تو خوش اخلاقیاش باهاش حرف میزنه یا بازی میکنه من خودم پدر خوبی داشتم دلم برا بچم میسوزه