سلام ..من قصه مادر مادربزرگم رو تعریف کردم....شانیا... بگذریم از قضاوت ها و فحش ها...برای بعضیا خیلی خوشایند بود و حس خوبی بهشون میداد..برای همین من تصمیم گرفتم زندگی اردلان یعنی پسر اول شاینا هم بزارم ولییی از الان میدونم قراره مستفیض اتهامات بسیاری بشم...خواهشا اونایی که فکر میکنن دروغه نخونن....در ضمن مادربزرگ من برای اینکه یه داستان و برام تعریف کنه چند ساعت طول میکشه...گاهی دوباره از اول شروع میکنه..وسطاش میگه کارو زندگی نداری نشستی اینجا هی داستان داستان میکنی...بعصی جاها واقعا نارحت میشه..حالا من دارم شسته و رفته تحویل شما میدم پس خواهش می کنم اذیتم نکنین....در ضمن قصه ی اردلان یکم پیچیدست منم سعی می کنم با اب و تاب تعریف کنم که به همه بچسبه
من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
اردلان پسر بزرگ خونواده بزرگ و خوشبخت تهرانی بود..یه خونواده پر جمعیت با ۴ تا بچه دو تا دختر و دو تا پسر.....اردلان پسر بابک بود..همونی که توسط سربازای روسی کشته شده بود ...اردلان بی نهایت به بابک شبیه بود و از مادرش فقط چشمای سبزش رو به ارث برده بود...حتی قدو هیکل اردلان شبیه پدرش بود...همون قدر نترس و جدی ...ولی برعکس پدرش دل خیلی مهربونی داشت و شاید این دل نتیجه تربیت تهرانی بود و بزرگ شدن تو خانواده ای پر مهر.....گذشت و گذشت تا اردلان ۱۵ ساله شد...هم بیشتر از یه بچه ۱۵ ساله می فهمید و هم قدو هیکلش به بچه های ۱۵ ساله نمیخورد...انگار سختی های مادرش و پا به پا اومدن اردلان با مادرش اونو خیلی وقت بود مرد کرده بود.....اردلان ۱۵ ساله شد که از تهرانی خواست بهش سرمایه ی اولیه یه کارگاه فرش رو بده...تهرانی از علاقش به فرش با خبر بود...خوب این علاقه رو می شناخت چون سال ها این حس رو لابه لای وجود شاینا حس کرده بود...شاینا عاشق دف و گره و بوی نخ فرش بود و حالا پسرش هم همون علاقه رو به ارث برده بود
من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
عاشق اینم که اولین پست هر تاپیک و من بزارم😂😂 عاشق اینم ریپلای کنید😂😂😂نگاه به پروفایلم نکن خشن و زشته بع ولا خوشگلم و جذاب.😎تازه تو دل برو و با نمک هم هستم
تهرانی قبول کرد به این شرط که یکسالی تو یه کارگاه کار کنه ...اگه عرضه و جنمش رو ثابت کرد اونم بهش سرمایه رو میده ...اردلان رفت کارگاه پدربزرگش که دو سالی میگذشت که فوت شده و الان دایی هاش اونجا رو اداره میکرد...زرنگ بود..به قول معروف نخ ابریشمو از چله ی فرش میشناخت...شروع کرد به کارو یکسالی همونجا موند..با یه پسر دوست شد به نام محمد....محمد یه پسر ترک بود که برای کار اونجا اومده بود و شبم تو کارگاه میخوابید ..یه جورایی اچار فرانسه اون کارگاه بود..گذشت و گذشت تا دوستی اینا صمیمی تر شد تا یه روز محمد گفت عروسی دختر خالمه ...میخوام برم شهرم...تو هم بیا و فلان...اردلان وقتی اصرار های محمد رو می بینه قبول میکنه ولی حتی فکرش هم نمیکنه اینده براش چه خواب هایی دیده....
من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟