سلام دوستان،دیشب که داستان زندگی شاینا گفته شد خیلیا گفتن از شنیدن و خوندن داستان های قدیمی لذت میبرن منم دوست داشتم داستان زندگی مادربزرگ همسرمو بگم،خیلی سرگذشت عجیبی داشت،چون دارم با گوشی تایپ میکنم از قبل تایپ نکردم پس لطفا حوصله به خرج بدین من و شوهرم دوتامون کوردیم و با هم نسبت فامیلی داریم من نوه عموش میشم از اون طرف باباو مامانمم پسرعمودخترعموهستن یعنی پدرشوهرم عموی بابا و مامانم میشه و شوهرم پسرعموی بابا و مامانم میشه.پدربزرگ شوهرم و بابا و مامانم ،خیلی آدم گردن کلفتی بوده بهش داراخان میگفتن در منطقه ماهیدشت و طلاندشت استان کرمانشاه زندگی میکرده خیلی املاک و زمین کشاورزی و چاه آب و دارایی و گوسفند و چهارپا داشته مامان بزرگم میگفت 1300تا گوسفند داشته و یکی می ره دوتا از گوسفنداشو میدزده چون تعدادشون زیاد بوده نفهمیدن و دزده موقع مرگ میگه به پسرای داراخان بگین حلالم کنن چند سال پیش دوتا گوسفندازشون دزدیدم ،داراخان چشم آبی و قدبلند و خوش تیپ هم بوده دو تا زن داشته زن اولش هاجر که نازا بوده واسه همین زن دوم میگیره اسمش سکینه بوده میگن خیلی خوشگل و سفید بوده و چشم های خیلی قشنگی داشته،از سکینه صاحب سه تا پسر میشه یدالله که بابای مامانم میشه،عیدان که بابای بابام بوده و فریدون که وقتی 4 سالش بوده از آب چشمه که زالو داشته میخوره و متاسفانه فوت میکنه. ،داراخان به خاطر گوسفند و دامی که داشته چند ماه از سال رو کوچ میکرده و به سمت ایلام میرفته وزیرسیاه چادر زندگی میکرده یه روز که در مسیر راهشان از یه روستا عبورمیکنن چشم دارا خان به یه دختر 13 ساله میفته و یک دل نه صد دل عاشقش میشه و دخترو از پدرش خواستگاری میکنه پدردختر اول قبول نمیکنه ولی دارا خان اون موقع 13 تا قاطر و 20 تا گوسفندبهش میده و دهنشو میبنده اونم دخترشو به داراخان میده،این اتفاق مال سال 1317بوده اون موقع دارا خان تقریبا 50 سالش بوده و پسراش بزرگ بودن هاجرچون نازابوده اعتراضی نمیکنه و سکینه هم بعداز مرگ فریدون افسرده میشه و اونم اعتراضی نمیکنه شایدم چون میدونستن اعتراضشون بی فایدس سکوت میکنن.بالاخره دارا خان با کالی ازدواج میکنه و دوسال بعدش کالی یه پسر به اسم عیسی به دنیامیاره که پدرشوهرمن میشه تو این دوسال عقرب هاجرو نیش میزنه و تا به شهر برسوننش فوت میکنه و سکنیه همچنان درگیر افسردگی و غم از دست دادن فریدونه،مامان بزرگم میگفت سکینه بعد از مرگ فریدون رابطه زناشویی رو برخودش حروم کرد و باداراخان همبستر نمیشد و همیشه یه کلاه از گل درست میکرد و به نشونه ی عزاداری سرش میذاشت،عیسی دوساله میشه که یه روز داراخان که اززمین کشاورزی به خونه میاد و خیلی تشنه و خسته س ،آب زیادی میخوره بعدش دل درد شدیدمیشه اطرافیان فکرمیکنن سردیش شده مایعات گرم بهش میدن و قابلمه اب گرم رو شکمش میذارن حالش بدتر میشه سوار اسبش میکنن ببرن بهداری