خاک بر سر من ، لیسانس زبان انگلیسی دارم ، وقتی شوهرم اومد خواستگاریم ، با من شرط کرد که نباید سر کار برم ، منم از اونجاییکه بی سر پناه بودم ، مادر بزرگم تازه فوت شده بود دوست نداشتم برگردم پیش پدر و مادر زندگی کنم ، پذر و مادر واقعیم بودن ولی چون از اول پیش مادر بزرگم بزرگ شدم والدینم واسم غریبه بودن واسه همین وقتی فوت کرد دوست نداشتم برگردم پیس اونا ، ولسه همین با اولین خواستگاری که چنین شرطی گذاشت ازدواج کردم از سر ناچاری ، خیلی خسیسه وقتی ازش پول میخوام. میگه پول میخوای چیکار ، یه دختر چهار ساله دارم ، من و دخترم حسرت خیلی چیزارو داریم ، شوهرم خیلی پولداره درامد ماهیانش پونزده ملیونه ولی وقتی ازش یه ده تا هزاری هم بخوام میگه پول میخوای چیکار ،نه تفریح میبره مارو نه گردش ، تنها جایی که میریم خونه مامان خودم و مامان شوهرمه، خیلی دلم گرفته بود ، ببخشید اگه ناراحتتون کردم ، میدونم از دست هیچکس کاری ساخته نیست ، فقط خواستم درد دل کنم و بگم الهی شوهرم یه روز کاسه گدایی بگیره دستش و من ببینم اون روز رو .