بعد کم کم قضیه عوض شد بهش وابسته شدم
حتی ایشون به من پیشنهاد ازدواج داد( خودم از خودم بدم میاد واقعا که باید جوون چجوری بازی کردم)
به من شک کردن که با خانواده هستم مجبور شدم بگم خانواده ام هی میان هی میرن شهرستان نصف ماه اینجان نصف ماه اونور
به شدت منو دوست داشت خیلی زیاد منو دوست داشت منم خیلی علاقه مند شدم خیلی زیاد
دیگه به کل شوهرمو یادم رفت
خیلی هوامو داشت برام ناهار شام میگرفت .
و درد بدتر از همه این بود .که من اونقدر درگیر وام بودم اصلا خرجی واسه خودم نمیکردم اومد سرتا پای منو سه دست لباس و کفش و همه چی گرفت
اینا خیلی درده ... کارایی که حتی شوهرم یک بار نکرد.
درد پر از نیاز...
تولدم واسم یک دستبند طلاگرفت کلا خیلی حواسش به همه چیز من بود