منم مثه همه ی دخترا با هزار آرزو ازدواج کردم با کسی که دوسش داشتم تو سن ۲۲ سالگی، خودم نمی خواستم زود ازدواج کنیم اما چون خانوادم از رابطمون خبر داشتن نمی خواستن همینجوری بلاتکلیف بمونیم، خلاصه ازدواج کردیم از زندگیم راضی بودم همه چی داشتم خانواده شوهرم خیلی خوب بودن خیلی منو دوست داشتن همیشه احترام همو داشتیم نمی خواستیم زود بچه دار بشیم همش میگفتم پخته تر بشیم بعد، خانواده شوهرم خیلی بچه دوست داشتن آخه شوهرم تک پسره اما من میگفتم نه نمیشه که بچه ها بچه بزرگ کنن مسئولیت بچه زیاده، خیلی اهل مطالعه بودم مدام تو نت مطالب علمی و پزشکی میخوندم(اینارو گفتم واسه اینکه بدونین با این همه آگاهی چطور عاجز شدم)