2777
2789

البته از بعد ازدواجم، خواهش میکنم گوش کنین احساس افسردگی و ناتوانی دارم، همه رو از قبل تایپ کردم، خواهش میکنم بهم دلگرمی بدین

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

منم مثه همه ی دخترا با هزار آرزو ازدواج کردم با کسی که دوسش داشتم تو سن ۲۲ سالگی، خودم نمی خواستم زود ازدواج کنیم اما چون خانوادم از رابطمون خبر داشتن نمی خواستن همینجوری بلاتکلیف بمونیم، خلاصه ازدواج کردیم از زندگیم راضی بودم همه چی داشتم خانواده شوهرم خیلی خوب بودن خیلی منو دوست داشتن همیشه احترام همو داشتیم نمی خواستیم زود بچه دار بشیم همش میگفتم پخته تر بشیم بعد، خانواده شوهرم خیلی بچه دوست داشتن آخه شوهرم تک پسره اما من میگفتم نه نمیشه که بچه ها بچه بزرگ کنن مسئولیت بچه زیاده، خیلی اهل مطالعه بودم مدام تو نت مطالب علمی و پزشکی میخوندم(اینارو گفتم واسه اینکه بدونین با این همه آگاهی چطور عاجز شدم)

بعد ازدواج هردو به دانشگاهمون ادامه دادیم و کارشناسی گرفتیم همه چی خیلی خوب بود یه زندگیه آروم داشتیم دور و گردش با رفقا، مسافرت های خارجی، عشق و حال همه چی
من آدم خیلی تمیزیم یعنی به نظافت خودمو خونه خیلی اهمیت میدم همیشه خونمون تمیز بود همه چی سر جاش بود زندگیمون مثه یه خط صاف بود بدون هیچ فراز و نشیبی
هر دو کار میکردیم شبا که میومدیم خونه رو مبل لم میدادیم یه شام مختصر میخوردیم و فیلم میدیدیم البته یه وقتایی بحث و مشاجره هم پیش میومد که خب طبیعیه اما وقتی سبک سنگین کنیم یه زندگیه آرومه آروم داشتیم که صدامونو هیچ همسایه ای نمیشنید

بعد گذشت ۵ سال تصمیم گرفتیم بچه دار شيم چون دیگه سر و صدای همه داشت در میومد
با آگاهی کامل و تحت نظر دکتر اقدام کردیم و زود باردار شدم انقد خوشحال بودیم هر چی به شوهرم گفتم فعلا به کسی نگو خجالت میکشم انقد تابلو بازی درآورد که همه فهمیدن(کلا شخصیت شوخ و شیطونی داره) وقتی برای اولین سونوگرافی و شنیدن ضربان قلب رفتم دیدم خیلی مونده تا نوبتم به شوهرم گفتم تو برو سر کارت هر چی اصرار کرد بمونه گفتم نه کار خاصی که ندارم فقط ضربانه، خلاصه رفت که ای کاش نمیرفت با ذوق و شوق رفتم تو وقتی سونو میکرد اون یکی مینوشت دکتر گفت ساک حاملگی بدون فتال پل، یه لحظه اخمام تو هم شد و گوشام تیز، بعد با کمال خونسردی گفت حاملگیت پوچه خانوم پاشو لباساتو بپوش و رفت

من موندم مات و مبهوت، یعنی چی پوچه تا حالا چنین چيزي نشنیده بودم همینجوری درازکش رو تخت بودم تا بیمار بعدی اومد
اومدم بیرون موندم منتظر جواب تو این فاصله سریع تو نت سرچ کردم دیدم بعععععله یعنی بچه ای در کار نیست تا جواب حاضر شه انقد تو راه پله گریه کردم هردو خانواده پشت هم زنگ میزدن که بهشون مژده بدم اما من مث ابر بهار گریه میکردم اصلا نمیتونستم تلفنو جواب بدم فقط به شوهرم گفتم اونم باور نمیکرد میگفت داری شوخی میکنی آخر سرش داد زدم تا باور کرد گفتم خودت به همه بگو کسی به من زنگ نزنه، رفتم خونه و تا میتونستم با صدای بلند گریه کردم دیگه سرتونو درد نیارم رفتم پیش دکترم و گفت کورتاژ، منم دلم راضی نمیشد گفتم یه سونو دیگه بنویس جای دیگه انجام بدم، بار دومم همون جواب و بالاخره کورتاژ کردم

روحیم داغون بود میدونستم خیلیا شرایط بدتر از منو تجربه کردن اما بازم ناراحت بودم همه بهم امید میدادن و میخواستن حالمو خوب کنن با دوستا و رفقا یه مسافرت داخلی رفتیم که خیلی خوش گذشت
 ۳ ماه بعد کورتاژ زیر نظر دکترم دوباره باردار شدم اینبار دیگه مث دفعه قبل ریلکس نبودم ته دلم همش ترس داشتم با شوهرم قرار گذاشتیم تا شنیدن ضربان به خانواده ها چیزی نگیم که نشد و خودشون فهمیدن
دیگه اون مرکز قبلی برا سونو نرفتم از اونجا بدم میومد رفتم جای دیگه، یادمه اونروز انقد دلهره داشتم وقتی آماده میشدم بخوابم رو تخت دست و پام میلرزید نفسم بالا نمیومد  خلاصه دکتر سونو کرد بارداریو تایید کرد و ...

با خوشحالی به همه گفتیم و خدارو به خاطر این هدیه دوست داشتنی شکر کردیم با خودم تصمیم گرفتم خیلی مراقب باشم و هرگونه استرس رو از خودم دور کنم با این حال هر دوره استرس خودشو داشت بعد شنیدن ضربان قلب ترس سه ماهه اول و کاهش عوامل سقط، بعد آزمایش های غربالگری آخه آزمایش اولم عدد سندروم داون یکم بیشتر از حد طبیعی بود که دکتر گفت تا غربالگری دوم صبر کنم که خداروشکر دومی همه چی خوب بود
روز ها و هفته ها میگذشت و من هیچ ویاری نداشتم همه بهم میرسیدن و من از همون ماه اول وزن اضافه کردم تا آخر بارداری که حدود ۲۲ کیلو اضافه وزن داشتم بارداری خوب و راحتی داشتم و این خوشحالی وقتی معلوم شد جنسیت دختره دو چندان شد، همه خوشحال بودن و چشم به راه
از همون اول تو نت شرح هر هفته بارداریو میخوندم و لذت میبردم وقتی اندازه یه کنجد بود😊 دیگه تا وقتیکه اسم انتخاب کنیم کنجد صداش میزدیم منم هر ماه از خودم و شکمم عکس میگرفتم تا تغییراتو ثبت کنم

تو ۶ ماهگی با مامانم سیسمونی گرفتیم و اتاقشو چیدیم وای همه چی بی نظیر بود این همه زیبایی باهم غیر ممکن بود
حتی ساک بیمارستانم بستم آماده گذاشتم آخه مامانم خواهرمو ۷ ماهه دنیا آورد منم از اونجا که فکر همه چیو میکردم ساکو آماده گذاشتم
از ۳ ماهگی دیگه سر کار هم نمیرفتم
بر خلاف همه که میگفتن هر کی دختر حاملست زشتو کسل و بی حال میشه من خیلی پر انرژیو تپلو و خوشکل شده بودم اواخر ۸ ماهگی هم رفتیم آتلیه و عکسای خیلی خوشکل گرفتیم حتی یه عکس و انتخاب کردیم گفتیم نگه داره وقتی بچه بدنیا اومد میام ۳ تایی عکس میگیریم باهم بزاریم تو یه قاب بشه قبل و بعد😄 که هرگز نتونستیم بریم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

مشکلات گوش

onlymahdi | 2 دقیقه پیش

سلام

aria29 | 4 دقیقه پیش
2791
2779
2792