همونی ام که اونروز تاپیک زدم شوهر خواهرم معتاده
هشت سال پای یه شوهر معتاد نشسته وضعشون زیر خط فقره یه بچه نه ساله داره ولی دست از شوهرش نمیکشه تاالان شیش باره کمپ رفته والوده شده بار ها شوهرم دنبال کاراشون رفته و کمکشون کردیم اخه منو خواهرم تو شهر غریبیم پارسال که کمپ بود سی روز پیش خواهرم بودیم کمکش کردیم شوهرم کلی غرمیزد خسته شدم بریم خونمون دیگه کلافه ام وفلان همش باهام دعوامیکرد امروز دوباره هواهرشوهرم وگرفتن بردنش کمپ خواهرم زنگ زده چکارکنم درمونده ام و اینا انتظار داره پیشش برم بمونم ازاینورم شوهرم میگه من نمیام دیگه بیفایدست هرسری بریم و باز برگرده سرخونه اول اعتراض میکنه منم از طرفی خواهرم باز دلم نمیاد تنهاش بزارم بالاخره شبه ومیترسه تنهایی چکارکنم ازاینورم شوهرم دعوامیکنه