یه خاطره براتون بگم از دوران طفولیتم
شما هم تعریف کنید
کوچیک بودم شاید ۸_۹سالم بود بعد من عادت داشتم نصب شبا بیدار میشدم تو خونه راه میرفتم
کلا عادت داشتم میرفتم یه دور میزدم اب میخوردم دستشویی میرفتم برمیگشتم میخوابیدم
بعد من یه شب رفتم که برم دستشویی،واسه اینکه برم دستشویی باید از پیش اتاق مامانم و بابام رد میشدم. چون یه اتاق داشتیم ته حیاط بود که چون حیاطمون دار و درخت زیاد داشت جرئت نداشتم برم یه دستشویی هم دوم بود ته راهرویی که اتاق پدر و مادرم بودن.
من رفتم که برم دستشویی شنیدم ین صداهایی از اتاق پدر مادرم میاد، من بچه بودم نمیفهمیدم جریان چیه رفتم از جای یزره درو باز کردم ببینم چه خبذه نگو که پدز و مادر من اونشب برنامه داشتن.
من فک کردم بابام داره مامانمو میزنه مامانم داره گریه میکنه ولی اگه چیزی میگفتم بابام دعوام میکرد چون نباید اون موقع شب بیدار میموندیم
واسه همین من دویدم رفتم تو اتاق خواهرم بیدارش کردم و واسش تعریف کردم،وای خدا اینقد گریه کردم خواهرمم چیزی نمیفهمید جوری حرف میزد انگار یه اتفاق وحشناک افتاده و ما باید دنیارو نجات بدیم 😂
خلاصه که ما اونجذ هیچکسو نداشتیم که بریم بهش بگیم مادرمونو نجات بده خواهرم گفت بریم به همسایمون که باهامون رفت و امد داشت بگیم.
ما هم فردا اول صبهش پاشدیم همه چیزو به خانومه گفتیم ابروی خانوادمونو بردیم
زنه هم رفت صاف گذاشت کف دست مادرم
خدا میدونه چقد مادرم کتکمون زد وایه اینکه میخواستیم نجاتش بدیم
😄😄😂