يازده هفتمه..جاري حسودم زنگ كه هيچ يه پيامم نداد تبريك بگه تازه قيافه هم ميگيره..فردا تولد دخترشه ..به شوهرم ميگم من نميرم علم شنگه به پا كرده نه شام خورده رفته تو اتاق خوابيده صبحم گمشده رفته ازديشب يه استرسي بهم وارد شده دلم براي اين بچه ميسوزه اخه چرا باردار شدم وقتي شوهر احمقي دارم...ميگم اونا چطور به بچه من ارزش نميزارن من چرا برم تولددخترش...شمابگيد چيكاركنم