شاید.... شاید ناراحت از بالا رفتن سن و گذراندن دهه ای که یک جور هایی اوج جوانی حساب میشه هستم ...
۴ سال گذشته و فقط ۶ ساال مونده از دهه ی جووننی ...یعنی من هر سال دارم غم از دست دادن یه سال از سال های جوونی رو جشن میگیرم یا بهتره بگم یعنی من عذا دار از دست دادن سال های جوونی هستم ؟برای همین غمگینم ؟..ولی این فکر احمقانه ایه ...مگه نه اینکه جوونی به دله نه به سن؟؟ خیلی ها رو دیدم که ۴۰ سال سن دارند و وقتی باهاشون درارتباط هستی حس میکنی یک جوون ۳۰ ساله هستن .یا خیلی های دیگه که ۲۰ ساله اند پای صحبت هاشون که میشینی همیشه احساس میکنی خیلی پیر ترند از اون عددی که تو شناسنامه شونه...
نه هنوز زوده برای نگرانی از بالا رفتن سن .به علاوه حالا نگران هم باشم چیزی حل نمیشه زمان برنمیگرده پس به نظرم این دلیل خوبی نیس برای این غم ...
شاید دلم از سختی هاو بدی ها و ظلم های توی دنیا گرفته .........اما نه چقدر مسخره که این موضاعات دقیقا شب تولدم به ذهنم میاد نه وقت های دیگه ...نه ...
یا شاید دلم گرفته برای اینکه من هم مثل بچه ها دلم یک تولد پر هیجان و یا حتی سوپرایز شدن میخواد...
اما خب منکه دیگه دختر دیروز نیستم که ...بزرگشدم و نباید درگیر این چیزا باشم مخصوصا امسال که مامان هم شدم ..
نمیدونم ولی به نظرم نباید دیگه این چیزا برام مهم باشه .....
یا شاید نگران اینم که هنوز به خیلی از خواسته هام نرسیدم .اینکه عمرم گذشت و هنوز خیلی از ارزو هامو عملی نکردم .خیلی هاشو نتونستم و خیلی هاشم تقصیر خودمه که نشده چون تلاشم کم بوده .
چیز هایی که فکر میکردم وقتی ۲۴ ساله بشم حتما بهش میرسم اما حالا هیچی به هیچی ...
و .. و... و... کلی دلیل دیگه ...که از حوصله تون خارجه ...
همه ی این ها به تنهایی خیلی هم ناراحت کننده نیستن انگار .