سلام.
دوستان من شهریور پارسال عقد کردم.
خانواده شوهرم یه شهر دیگه ان و ما تهرانیم.
من فقط بعد از عقدمون یه بار عید رفتم خونشون.
خداییش آدمای بدی نیستن...
تو همون ده روزی هم که خونشون بودم، خدایی بدی ازشون ندیدم.
ولی خب ما از اول، تو خواستگاری قرار گذاشتیم که یک سال بعد از عقد عروسی کنیم.
(همسر من دانشجو بود و از اولش که اومدن جلو، قرار بر این بود که عروسی بگیرن، و خونه هم رهن کنن) هیچ زوری هم در کار نبوده.
حالا تهران که میدونید نمیشه خیلی دیر بریم دنبال سالن و اینا...
شب جمعه ها و اینا زود پر میشه.
اینا تا بعد از عید که هیچی نگفتن، بعدم که من گفتم بخوان بگیرن هم الان نمیخوام.
چون باید کلی بگردم و آخرشم اونی که میخوامگیرم نیاد.
دیگه گذشت؛ تا تابستون یه بار اومدن خونمون، بابام حرف عروسی رو زد و گفت که باید تکلیفشون رو مشخص کنیم و اینا...
راستی دلیل عروسی نگرفتنشون هم این بود که یه هفته به عید نوروز دایی پدر شوهرم فوت شد.
من تو عمرم نشنیدم کسی واسه دایی باباش عروسی رو یک سال عقب بندازه.
بهانشون فققققط بهانه بود، و هم ما اینو میدونستیم، هم خودشون.
ولی دیگه به روشون نیاوردیم
اون روز صحبت کردیم، بابام گفت حالا اگه میخواید تقویمی ورق بزنید و اینا، بزنید خبر بدید.
اونا هم از خدا خواسته گفتن باشه.
رفتن و خبر ندادن، یه ماا بعد خودمون دوباره زنگ زدیم و خبر گرفتیم، گفتن مرداد.
شب ساعت ۱۱ بهشون زنگ زدیم که شما به پسرتون گفتید تابستون، سال اون خدابیامرز قبل از عید تموم میشه...
از عید تا مرداد ۵ ماهه...
دیگه گفتن ما اون موقع خیلی برامون بهتره و این حرفا...
بابام بهشون گفت روشنک خیلی حالش بده و همش گریه میکنه و زندگیش رو هواست و... اصلا انگار نه انگار...
گفتن یه ماه از تابستون گذشته باشه خوبه...
(من نمیدونم اینا تو روستا زندگی میکنن یا مریخ... آخه موقع عروسی که دیگه خیلی پولی نیاز نیست... بیصترش قبلش باید تسویه بشه... حالا یه چیزایی هم بعدشه. ولی میدکنید که کمه)
ما قبول کردیم و گفتیم ولی اون موقع دیگه کاری نیستا...
سالن و اینا پر میشه.
گفتن خب باشه. من آمادگی دارم از الان برن دنبال سالن، اردیبهشت هم آمادگی دارم که برن دنبال خونه.
ما هم رفتیم دنبال سالن و یه سالن که قیمتش بهتر بود پیدا کردیم و بهشون گفتیم.
حتی با بابام اینا و یکی از فامیلامون رفتیم واسه تست غذا و اینا.
بهشون گفتیم و گفتن اوکی.
ولی پول ندادن.
به شوهرم گفتم، گفت من تازه بهشون گفتم باید پول بدن و اینا...
( اونا واسه دوتا بچشون عروسی گرفتن قبلا) تالارم گرفتن. درسته تو روستان. ولی پشت گوه نیستن که... میدونن رزرو پول میخواد.
بابام هم خودش بهشون زنگزد و گفت که ما رفتیم این کارا رو کردیم و اینا و منتظر شماییم.
الان بیشتر از یک ماه و نیمه که گذشته، ولی دریغ از یه زنگ و خبر...
یعنی انقدر ارزش قائل نشدن که به پدر مادر من احترام بذارن و بهشون خبر بدن...
از روز اول بدون خبر عروسی منو انداختن عقب.
با اینکه میدونستن ما تاریخ واسمون مهمه و من حتی درسن رو نصفه ول کردم که عروسی بگیریم.
ولی با همین راحتی انداختن عقب.
حتی یه زنگ خشک و خالی به من نزدن از دلم دربیارن...
نمیگم به پام میفتادن... ولی یه عذرخواهی، یه جبران میکنیم، یه ناراحت نباش، آدمو نمیکشه که... میکشه؟؟؟؟
ولی دریغ از یه زنگ.
منم دیگه اصلا بهشون زنگنزدم...
خیلی هم از دستشون ناراحتم و دلم ازشون گرفته.
حالا میخوان تو این هفته بیان خونمون.
بابام هم گفته که میخواد اتمام حجت کنه.
ولی خب بابام زبونش فقط واسه بقیه است. واسه اینا زبون نداره.
حالا نمیدونیم چجوری رفتار کنیم.
چه حرفی بزنیم که متوجه بشن که بهمونوبی احترامی کردن و ناراحت شدیم.
آخه از روز اول هم که حرف میزدیم، حرف خونه جایی بجز تهران شد، بابام گفت به هیچ وجه.(قبل از ازدواج)
ولی تو همین حوالی بازم شنیدم که با شوهرم درباره کرج حرف میزدن...
ولی شوهرج گفت نه.
ولی به هرحال حرفشو زدن...
من اصلا دیگه تحمل ندارم که همش تنم بلرزه واسه زندگیم.
همش نگران باشم که سر چی ممکنه دبه کنن...
حالا این همه توضیح دادم که ازتون مشورت بخوام که وقتی اومدن چطوری رفتار کنیم؟؟
هم خودم، هم پدر مادرم..؟؟؟
که ناراحتمیون رو نشون بدیم و بفهمن که بهمون بی احترامی کردن.
ممنون میشم راهنماییم کنید.
درباره پول نداشتن و وضع مملکت هم لطفا نگید.
دیگه کار ما از این حرفا گذشته.
اگه به موقع خودمون احساس مسئولیت میکردن و عروسی میگرفتن، انقدر گرون نبود.
قرارداد هامون رو بسته بودیم و تموم شده بود.
بعدم ما هم میخوایم جهاز بخریم. ولی بابام اینا بخاطر پول زندگی بچشون رو به بازی نمیگیرن.
الان مشکل اصلی بی مسئولیتی و اهمیت ندادن و بی احترامی به من و خانوادمه.
لطفا بگید رفتارمون چجوری باشه اون روز...