من چندماهی هست که خونه جدا گرفتم و با بچم زندگی می کنم اما رسمی طلاق نگرفتم. دنبال کارای طلاق بودیم و شوهرم خیلی مصمم بود. اما یه دفعه بی خیال شد و دیگه دیدم ول کرد. اومد بهم گفت برگرد اما به شرط اینکه مهریت رو ببخشی و ...! منم دیدم هنوز تو توهمه کلی عصبانی شدم و داد و بیداد که مگه من مسخره توام. هرسال میگی طلاق من رو با یه بچه آواره می کنی بعد هم پشیمون میشی. البته اینم بگم که خودم هم ته دلم حالم از این زندگی به هم میخوره اما بخاطر وابستگی شدید دخترم به پدرش دستم به طلاق نمیرفت و بین زمین و آسمون مونده بودم
خلاصه وقتی دیدم نرم شده گفتم بیا باهم حرف بزنیم و مشاور بریم و یه مدت دور از هم ارتباطمون اینجوری باشه تا ببینیم با هم کنار میایم یا نه. متاسفانه موقع دعوا شوهرم برخورد فیزیکی داره و من اصلا دلم نمیخواد دخترم این صحنه ها رو ببینه. واسه همین نمیخوام برگردم مگر اینکه واقعا مطمئن بشم رو خودمون کنترل داریم و دخترم تو محیط خوبی بزرگ میشه. از اون موقع تا الان من هی حرف زدم و کتاب خوندم و مشاور رفتم و با کلی چک و چونه برای شوهرم نوبت مشاور گرفتم اما نیومد.
دیدم جو یه جوری شده که انگار فقط من تو اون زندگی مقصرم و الان باید تلاش کنم خودم رو اصلاح کنم و اونم نشسته سر جاش ببینه من درست میشم یا نه!. دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم مهریه و نفقه و همه رو گذاشتم اجرا و بهش گفتم مرد باش و برو طلاقم بده. این وسط عذاب وجدان هم دارم چونکه دخترم حتی نصف شب هم بیدار میشه و بهانه باباش رو میگیره
چند ماهه که جدا زندگی میکنیم. نه تلاشی میکنه، نه مشاور میاد. نه طلاق میده نه هیچی. فقط میاد دخترم رو میبینه و میره. منم دیگه زدم به سیم آخر. همه چیو گذاشتم اجرا. بهش هم گفتم. به نظرتون عکس العملش چی بود؟! گفت شام بریم با بچه بیرون؟
چند ماهه که جدا زندگی میکنیم. نه تلاشی میکنه، نه مشاور میاد. نه طلاق میده نه هیچی. فقط میاد دخترم رو ...
دردش مهریه اس !!! متاسفانه ! منم عین شما بودم همه چی رو بخشیدم درست شد ! خیالش راحت شد من از همه چی ساقطم ! ول یشما اینکارو نکن محکم و قوی وایسا اگرم برگرده به خاطر مهریه اس
اینم بگم که حس میکنم تا میاد یه تلاشی بکنه مادرش پشیمونش میکنه. بچه ها من دخترم 3 سالشه و خیلی اذیته از دوری باباش. لجباز شده و هی میگه من میخوام برم پیش بابا. بخدا دلم نمیاد این بچه با عقده بابا بزرگ بشه. اما حس زنانم میگه درست بشو نیست وضعیت. من ایرادای خودم رو میدونم و روش کار میکنم . اما شوهرم میگه من هرچی فکر میکنم هیچ مشکلی ندارم که بخوام کاری بکنم. آخه وقتی کسی اینجوریه من چه خاکی تو سرم بریزم
4 ساله ازدواج کردم. مهریم رو هم حاضر شدم در قبال حضانت کامل بچه ببخشم. اما قاضی راضی نشد بنویسه منم گفتم طلاق توافقی رو بدون این شرط امضا نمیکنم. تمام زندگیمون تو این 4 سال همین بود. سالی نبود که دادگاه نریم. انگار همش جنگ قدرته. بازیه. دلم نمیخواد دخترم تو این میدون جنگ بزرگ بشه اما نمیدونم چه مرگمه که با وجود اینهمه سختی که کشیدم باز هم یه چیزی درونم هست که میگه تمام تلاشت رو نکردی!
کوتاه بیام یعنی دقیقا چیکار کنم؟ برگردم دوباره جلو بچه بزنه ، بعد هم بگه من نزدم ، نمیدونم کجا رفتی که دست و پات کبود شده!. کلا هیچ چیز بدی رو در مورد خودش قبول نمیکنه. من هی میشینم از ایرادای خودم میگم که اونم تشویق بشه خودش رو بشناسه و درمان کنه. به جاش میشینه با دقت به حرفام گوش میده بعد میگه آره تو خیلی مشکل داری. باید خیلی رو خودت کار کنی