سلام دوستان، داستانی که می خوام براتون بگم، سرنوشت یکی از اقوام دورمون هست.
داستان برای سالهای حدودا 64 و 65 ،
اون زمان من حدودا 6 یا 7 ساله بودم، خاطرات کم رنگی دارم ولی اصل ماجرا به این شرحه:
در اون سالها تازه غرب تهران در حال رونق گرفتن بود، تازه ساخت و ساز در این مناطق شروع شده بود، اون زمان محله هاش آب لوله کشی شرب نداشت، یادمه که یک سری تانکر بود که از اب همون تانکرها برای مصارف خونگی استفاده می کردند.
پسردایی پدرم ، مردی حدودا 35 ساله بود ، ایشون معلم بودند و 3 تا فرزند پسر قد و نیم قد 8و 9و 10 ساله داشتند،
ایشون مردی محترم و با شخصیت و فهمیده بودند، از اون مردهایی که مورد اطمینان و امین فامیل هستند.
یه زمینی در این منطقه خریده بودند و چند سالی مشغول ساختنش شده بودند، تازه تموم شده بود و چند روزی بیش نبود که ساکن این محله شده بودند.