پسر منم توی خونواده ی خودم واسش جون.میدن
ولی توی خونواده شوهرم اصلا بهش اهمیت نمیدن
ولی بچه ی خواهرشوهرم میمونه مارمولک مادرشوهرم میخواد خودشو بکشه واسش
پسر اون یکی خواهرشوهرم.سرش شکست مادرشوهرم یه رگ.از قلبش گرفتگی پیدا کرد
ولی پسر من هزارتا بلا سرش اومده انگار نه انگار فقط میگن اخی
اخی و درد
بچه محبت میخواد از دو طرف
الان اصلا پیش مادرشوهرم نمیره
اخه وقتی میره پیشش دوتا دستشو سفت میگیره که بلند نشه
ولی پدرشوهرم عاشقشه اینقده قربون صدقش میره
درمقابل هم پسرم واقعت دوسش داره