2777
2789
عنوان

سومین رمان بر اساس یک زندگی واقعی

31823 بازدید | 477 پست

رمان سوم 

اسمش" هیچ وقت نامزد نبودیم هست"

نویسنده: رضا استادی 

این رمان بر اساس یک زندگی واقعی نوشته شده سه بار تجدید چاپ شده 

به نظرم قلم کار خوبو قوی هست امیدوارم که نظر شما رو هم جلب کنه 

کوشش کو کجا بخونم

برای شادی روح خواهر جوانم فاتحه میفرستین؟ 😭😭😭😭😭۲ سال و سه ماه از رفتنت گذشت خواهرمتوروخدا قدر خواهراتونو بدونید.کاش بودش. کوثرم عزیزِ دلِ خواهر روحت شاد😭😭😭😭

عزیزم کجا بخونم رمانو 

برای شادی روح خواهر جوانم فاتحه میفرستین؟ 😭😭😭😭😭۲ سال و سه ماه از رفتنت گذشت خواهرمتوروخدا قدر خواهراتونو بدونید.کاش بودش. کوثرم عزیزِ دلِ خواهر روحت شاد😭😭😭😭

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ممنونم از شما 

خواهش می کنم اگه نیاز بود بگین لینکو حذف کنم نمی دونستم می خواین اینجا بذارینش🙈

🏴🏳️💙❤️💚... این جهان کوه است و فعل ما ندا، از نداها سوی ما اید صدا 💙💚❤️ 

فصل یک

همه ی آدم ها روزی به دنیا می آیند و روزی می میرند . بعضی آرام و بی دردسر زندگی می کنند ؛ طوری که شاید 

خودشان هم گاهی حوصله شان ، از دست زندگی شان سر برود . در زندگی بعضی دیگر هم ، هر روز حادثه و اتفاقی 

تازه رخ می دهد .

امروز که به گذشته ها فکر می کنم ، باورم نمی شود همه ی سختی ها و مشکالتی را که تنها چند تایش می توانست 

آدم را از پا بیندازد ، تحمل کرده ام . و حاال که می خواهم داستان زندگی ام را بنویسم ، نمی دانم از کجا باید شروع 

کنم . از روز به دنیا آمدنم که مادرم سر زا رفت ؟ یا از روزی که با »مسعود« آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم ؟ یا از 

نخستین باری که »نصرت « را در راه پله های اداره روزنامه دیدم...؟

سال 6531 ، وقتی اسامی قبول شدگان دانشگاه ها اعالم شد : اسم »ستاره میر افشار« هم در میان پذیرفته شده های 

دانشگاه ملی بود. داداش کاوه ، دو سال پیش ، با فاطمه دختر خاله ام ازدواج کرده بود و ما با هم در یک خانه زندگی 

می کردیم. جایزه ی قبولی ام در رشته ی ادبیات فرانسه دانشگاه تهران , ماشیت تحریری بود که پدر برایم خرید . 

اما هنوز با همه ی هم کالسی هایم درست آشنا نشده بودم که انقالب شروع شد . سال 35 هنوز تمام نشده بود که 

پس از رفتن شاه ، مردم مجسمه های شاه را پایین کشیدند . وقتی مجسمه شاه را توی میدان تجریش پایین می 

کشیدند ، من و داداش "کاوه " و فاطمه شعار می دادیم . حمیدرضا برادر فاطمه و طنش هدیه هم بودند . جوان ها 

دسته جمعی شعر " اُ مارگارتا " را می خواندند و به نوبت در جای مجسمه شاه قرار می گرفتند و می رقصیدند.

همه چیز به سرعت اتفاق می افتاد و هر روز ، به اندازه یک سال طول می کشید . حزب رستاخیز تعطیل شده بود و 

رفتگرهای شهر , هر روز کیسه هایی را از جلوی خانه ها بر می داشتند که درون آنها پر از پوستر ها و عکس های 

پاره پاره ی پگوگوش و ابی و داریوش بود ، با نوارها و صفحه های پر شده خواننده ها. مردم از مغازه های جلوی 

دانشگاه ها کتابهای جلد سفید می خریدند و هر چه بیشتر می خواندند ، به کتاب خواندن بیشتر عالقه مند می شدند. 

"مدافعات خسرو گلسرخی در دادگاه " ، " گذشته چراغ راه آینده " ، " دستنوشته های بیژن جزنی" ، کتابهای 

شریعتی و خیلی کتابهای دیگر را هم زمان خریدم و خواندم. دانشگاه شده بود میدان جنگ و زیر زمین هر دانشکده 

ای ، اتاق جنگ دسته و حزبی . هر گروهی ، ساواکی را احضار ، بازجویی و بعد هم زندانی شان می کرد 

روزهای بعد ، پدر و کاوه جزو کمیته ی استقبال از امام بودند . فاطمه پا به ماه بود و من ، مجبور بودم خانه بمانم. سال 

35 ، من و فاطمه پای تلویزیون سال را تحویل کردیم و به حرف های آقای طالقانی و مهندش بازرگان گوش دادیم . 

پدر و کاوه در مدرسه رفاه بودند . بعد از عید ، فاطمه دختری زایید که اسمش را گذاشتیم طناز . صحبت از صدور 

انقالب به کشورهای دیگر بود ، چند تا از دختر های محل می آمدند پیش من . می خواستند زبان یاد بگیرند تا اگر 

روزی قرار شد برای تبلیغ انقالب به آفریقا و کشورهای دیگر بروند ، بتوانند انگلیسی یا فرانسه حرف بزنند 


منتظر بودم دانشگاه ها باز شود ؛ اما وضع هر روز بدتر می شد . مردم چند دسته ای شده بودند. روزی عده ای می 

گفتند : مسلمان به پا خیز ، حزب شده رستاخیز. روز دیگر مردمی دیگر شعار می دادند : چوب و چماق و چاقو دیگر

اثر ندارد ... ابوالحسن پینوشه ، ایران شیلی نمیشه .

کم کم حمله چماقدار ها به کتاب فروشی ها و دکه های روزنامه فروشی شروع شد . وقتی می خواستیم با پرد و 

مادرمان بیرون برویم ، باید شناسنامه مان را هم می بردیم تا اگر توی خیابان با مامورهای کمیته برخورد کردیم 

بتوانیم ثابت کنیم با هم نسبت داریم . در اردیبهشت 35 ، با انقالب فرهنگی ، همه ی دانشگاه ها تعطیل شد و من 

ماندم خانه ؛ خانه ای که شماره ی پالک آن 655 بود و امیدوار بودم روزی دوباره آن را ترک کنم و برگردم پشت 

میز دانشکده ی زبانهای خارجی دانشگاه تهران . جنگ هم شروع شده بود 


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  6 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  5 ساعت پیش