فصل یک
همه ی آدم ها روزی به دنیا می آیند و روزی می میرند . بعضی آرام و بی دردسر زندگی می کنند ؛ طوری که شاید
خودشان هم گاهی حوصله شان ، از دست زندگی شان سر برود . در زندگی بعضی دیگر هم ، هر روز حادثه و اتفاقی
تازه رخ می دهد .
امروز که به گذشته ها فکر می کنم ، باورم نمی شود همه ی سختی ها و مشکالتی را که تنها چند تایش می توانست
آدم را از پا بیندازد ، تحمل کرده ام . و حاال که می خواهم داستان زندگی ام را بنویسم ، نمی دانم از کجا باید شروع
کنم . از روز به دنیا آمدنم که مادرم سر زا رفت ؟ یا از روزی که با »مسعود« آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم ؟ یا از
نخستین باری که »نصرت « را در راه پله های اداره روزنامه دیدم...؟
سال 6531 ، وقتی اسامی قبول شدگان دانشگاه ها اعالم شد : اسم »ستاره میر افشار« هم در میان پذیرفته شده های
دانشگاه ملی بود. داداش کاوه ، دو سال پیش ، با فاطمه دختر خاله ام ازدواج کرده بود و ما با هم در یک خانه زندگی
می کردیم. جایزه ی قبولی ام در رشته ی ادبیات فرانسه دانشگاه تهران , ماشیت تحریری بود که پدر برایم خرید .
اما هنوز با همه ی هم کالسی هایم درست آشنا نشده بودم که انقالب شروع شد . سال 35 هنوز تمام نشده بود که
پس از رفتن شاه ، مردم مجسمه های شاه را پایین کشیدند . وقتی مجسمه شاه را توی میدان تجریش پایین می
کشیدند ، من و داداش "کاوه " و فاطمه شعار می دادیم . حمیدرضا برادر فاطمه و طنش هدیه هم بودند . جوان ها
دسته جمعی شعر " اُ مارگارتا " را می خواندند و به نوبت در جای مجسمه شاه قرار می گرفتند و می رقصیدند.
همه چیز به سرعت اتفاق می افتاد و هر روز ، به اندازه یک سال طول می کشید . حزب رستاخیز تعطیل شده بود و
رفتگرهای شهر , هر روز کیسه هایی را از جلوی خانه ها بر می داشتند که درون آنها پر از پوستر ها و عکس های
پاره پاره ی پگوگوش و ابی و داریوش بود ، با نوارها و صفحه های پر شده خواننده ها. مردم از مغازه های جلوی
دانشگاه ها کتابهای جلد سفید می خریدند و هر چه بیشتر می خواندند ، به کتاب خواندن بیشتر عالقه مند می شدند.
"مدافعات خسرو گلسرخی در دادگاه " ، " گذشته چراغ راه آینده " ، " دستنوشته های بیژن جزنی" ، کتابهای
شریعتی و خیلی کتابهای دیگر را هم زمان خریدم و خواندم. دانشگاه شده بود میدان جنگ و زیر زمین هر دانشکده
ای ، اتاق جنگ دسته و حزبی . هر گروهی ، ساواکی را احضار ، بازجویی و بعد هم زندانی شان می کرد