یه آقای نابینای میانسالی هست که در هشت سالگی نابینا شده حالا استاد دانشگاه ادبیات هست و همچنین زن و بچه کوچیک داره و خیلی خانواده شو دوست داره
یهو متوجه میشن یه تومور داره
برای درمان میفرستنش آلمان اونجا با یه ایرانی ( رضا ناجی) آشنا میشه میگه منو ببر تو این جنگل پیش درخت بید مجنون برام شانس میاره رضا ناجی هم قرار بود به زودی نابینا بشه چون ترکش داشت اما خیلی شاد و امیدوار بود ...
دکترها
اونجا متوجه میشن شبکیه هایش به نور واکنش میده و ممکنه بیناییش برگردد بیاره تومورشم عمل کردن
وقتی متوجه میشه یه سری نامه ها به خدا مینویسه که فوق العاده ان و با خدا عهد میبنده اگه بینایی شو به دست بیاره بهترین بنده خدا میشه ( در فضا و سکانس های بینظیر و موسیقی خارق العاده)
در سکانس مشهوری خودش پانسمان رو باز میکنه و در یک فضای نمادین میبینه اول یک مورچه... بعدش پا برهنه و با گریه میدوعه تا عکس خودش رو میبینه و باور نمیکنه کیه خودشه و.....
تا اینجا فقط نیم ساعت فیلمه
.....
بعد که به ایران با استقبال پرشور برمیگرده لذایذ دنیوی چنان دیدگانش رو کور میکنه که زن شو حتی دیگه نمیپسنده کسی که عاشق بود
کلا آدم دیگه میشه . خیانت ترسویی متنفر از محبت که خودش میگه ترحم ...همه ازش زده میشن.. بی هدف میشه . کتابخانه شو آتیش میزنه خیانت میکنه زنش میره .مادرش سکته میکنه با مادرش بدرفتاری میکنه
پس اون عهدایی که با خدا بست چی شد ؟؟؟. این آدم چقدر عوض شد چقدر بد شد
خدا یکباره ازش گرفت دوباره یهو کور شد ناگهان دیده ندید فریاد زد و در خیابان ها و جوی های آب خودش رو پیدا کرد مفلوک شد زیر بارون خوابید گل و لای شد
و ... ادامه شو دیگه خودت ببین خسته شدم 😄 عاااااالی ترینه اما آخرش همون رضا ناجی اینا نامه و عکسش و....