بخاطر کارش منو فرستاده خونه مادرم شهرستان، تازه دیروز برگشتم. امروزم رفته سرکار اومد شام خوردیم. بچم داره دندون در میاره بی تابی میکرد گفت آستامینوفن بده منم گفتم نمیدم. نمیشه که یک ماه بی تاب باشه و من یک ماه آستامینوفن بدم بهش. کلا شوهرم طاقت اینکه بچه گریه کنه یا درد بکشه رو نداره. سر همین دعوای وحشتناک کردیم و هر چی فحش که بود ب هم دادیم. منم چشمم رو بستم و هرچی تونستم بهش گفتم و چمدون جمع کردم برم بیرون. نذاشت، حمله کرد سمتم ولی خودشو کنترل کرد و ی مشت زد ب دیوار. الانم چمدونمو جمع کردم و بهش گفتم صبح میرم ولی نمیدم. اخه دوس ندارم خانوادم بفهمن. سرم درد میکنه و دستام میلرزه. ۲۰ روزه رفتم ، یک روز نمیتونه تحملمون کنه. کاش بچه نداشتم و میزدم بیرون
من از عمق وجود خود، خدایم را صدا زدم. نمی دانم چه میخواهی، ولی برای تو. برای رفع غم هایت، برای قلب زیبایت، برای آرزوهایت...
درسته، کاش فهمید و حداقل دلتنگی اینهمه دوری رو از دلم در میاورد. امشب احساس کردم انگار من نباشم بهتز ...
عزیزم غصه نخور مردا بعضی وقتها نبفهمن
گاهی دلم هیچ نمیخواد جز گپ ریز ریز با مادرم. هی من حرف بزنم هی او چای تازه دم بریزد ...هی چای ام سرد شود هی دلم گرم... آنجا که چایت سرد میشود و دلت گرم خانه مادر است. شادی روح پدر و مادرای آسمونی صلوات.الهم صل علی محمد و آل محمد