از وقتی 12 سالم شد هرروز دنبال شوهر برم میگشت که مثلا یه نون خور کمتر باشه اونم کمتر بخواد کار کنه .بیشتر بتونه بخوابه واستراحت کنه.انقد تو خونه خوابیده بود نقش تنش روی تشک مونده بود.فقط در مواقع لزوم سر کار میرفت.خرج زندگیمونم یا مامانم تو خونه ها کار میکرد یا پدر مامانم با منت میداد یا دستش جلو بابای خودش دراز بود