2777
2789

این تاپیک قصه زندگی منه رمان وداستان تخیلی نیس.قضاوت نکنید چون جای من نیستین.دنبال پربازدید شدن نیستم فقط میخوام حالم خوب شه 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

از بچگی تو خونمون همش جنگ ودعوا وفحش بود.هیچوقت ندیدم بابام یه نگاه محبت امیز یا یه جمله محبت امیز به مامانم بگه .همیشه دنبال یللالی تلالی خودش بود حتی خیلی دل به کارم نمیداد.همیشه هم از عالم وادم طلب داشت وبه همه شک داشت

روز به روز من بزرگتر میشدم ومثل هر دختر دیگه ای بابامو دوست داشتم اما رفتاراشو میدیدم وعذاب میکشیدم. بابام برام یه بت بود یه بت که لایق پرستشه اما این بت با بزرگ شدم داشت برام میشکست.داشت کم کم تو ذهنم نابود میشد

یه شبپاییز بود یادم میاد که تو اتاق خوابیده بودیم داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم .بابام میخواست بخوابه.تلویزیون رو خاموش کرد .من بهش اعتراض کردم .تشک منو از تو اتاق انداخت بیرون .تا صبح پشت در یخ زدم اما درو باز نکرد

از وقتی 12 سالم شد هرروز دنبال شوهر برم میگشت که مثلا یه نون خور کمتر باشه اونم کمتر بخواد کار کنه .بیشتر بتونه بخوابه واستراحت کنه.انقد تو خونه خوابیده بود نقش تنش روی تشک مونده بود.فقط در مواقع لزوم سر کار میرفت.خرج زندگیمونم یا مامانم تو خونه ها کار میکرد یا پدر مامانم با منت میداد یا دستش جلو بابای خودش دراز بود

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز